خیابان از کجا شروع می شود از جایی که خانه تمام می شود و لابد از هر نقطه ای که عزم می کنی به خانه برگردی، خیابان شروع می شود و من از یک خیابان شروع شدم وقتی که درست در هیاهوی آن شب نیمه شعبان، خودم را شناور در آن دیدم.
نام خیابان، شریف واقفی بود. وه که چه زیبا می شد شب مولود! چه سنگ تمامی می گذاشتند شب میلادیِ امام آخری. قصه من اما از همین آخری انگار شروع شد. وقتی که با بچه های مدرسه عزم کردیم، خیابان آن شبی را از دست ندهیم و هر آن چه نوشیدنی جلوی ما تعارف می کنند را تا آخر سر بکشیم. غافل از آن که حداقل مراعات آن روز این بود که ماجرا را به سرویس مدرسه می گفتم.
ما دبستانی بودیم و به معنای واقعی کودک، اما چه می شود کرد که اشتباهات کوچک کودکی هم تاثیرات بزرگی بر بزرگترها دارد. آخر پدر و مادر باید از کجا می دانستند که در سر پسرکشان چه بود و از میان این همه گزینه های محتمل ناجور روزگار چرا باید ذهنشان می رفت به این که او می خواهد غرق چراغانی های آن شب بشود و با رفقایش آن قدر پرسه بزند و آن قدر شادی کودکانه اش را به بزرگی ماجرای این خیابان پیوند بزند که اصلا یادش برود وقتی که مدرسه اش نوبت عصر است، خیلی زود شب می شود و شب که ماوای استرس های پدر و مادری است و جولانگاه هزار فکری که تا به تا توی ذهن والدین جفت می شوند و ثمره اش می شود آن که مادر، طبقِ معمولِ تمامِ مادرانگی هایِ عالم به پدر تشر می زند که مرد چرا نشسته ای؟
آن وقت مرد خانه هم برای اثبات قائم و قوام بودنش قیام می کند و یک رفت و برگشت باطل از مدرسه به خانه انجام می دهد و دست آخر جوابی برای مادر ندارد جز آن که بند دل مادر را به درگاه الهی بیشتر آویزان کند.
از قصه پدر و مادرها بگذریم که بدجور تکراری است. قصه خیابان بود که خوش جور، به من چشمک می زد. این که خیابان را ریسه کشی کرده بودند و جای جایش را طاق نصرت زده بودند و گله به گله بساط شربت و شیرینی بود و همه مردم چه مهربان شده بودند، جای خود! جای من بود که انگار در یک جای عالم بود که پیشترش نبود.
من انگار به زیارت خیابان رفته بودم. من که تا پیش از این گشت زدن هایی این چنینی برایم از محرمات بود. انگار شریف واقفی من را در شریف ترین شب سال طلبیده بود. تمام کیف خیابان به آن است که با پاهای اختیار به آن وارد شوی و آن هنگام که می خواهی از آن خارج شوی و هر وقت که عشقت کشید، لحظه ای بایستی شربتی نوش جان کنی یا شده در صفی طولانی تمنای یک ظرف آش داشته باشی.
وای که چقدر شریف واقفی خوب بود. وای که چقدر نیمه شعبان خوب بود. وای که چقدر آن رفیقی که از ذره ذره تعارفی ها و نذری ها نمی گذشت، خوب بود. وای که من از او عقب می ماندم. وای که نمی شد از خیابان گلزار صرف نظر کرد یا از خیابان ملک. همان دو خیابانی که به شریف واقفی عمود می شدند و آن شب ناجور به تمام کودکانگی ما چشمک می زدند.
آن جا هم مردمان شاد بودند از بس که مهدی را دوست داشتند. در آن خیابان هم درست مثل این خیابان، مردم معتقد بودند امام زمان که بیاید، دنیا قشنگ می شود. به ما ناگفته می گفتند که دنیا به قشنگی ها می رسد درست لحظاتی که تمام چراغانی ها می گفتند جهان، پر نور خواهد شد. من اما از میان تمام این حرف ها که پیشتر نمی دانم در کدام کتاب خوانده بودم، عاشق خود خیابان شده بودم از بس که به پاهایم فرصت داده بود.
من باید در این خیابان می رفتم. من را به دجال و سفیانی چه کار! کودک ابتدایی را به حاشیه مفاتیح چه کار! حالا آن قدر وقت داشتیم تا درک عظم البلا! ما را همین قدم زدن اکفیانی و کشف جدید عالم کافیان. شریف واقفی اما از خیابان های طولانی اصفهان نیست اما قدم زدن آن شبی، برای خودش شده بود سعی صفا و مروه. یک دور می رفتی صفا می کردی و یک دور برمی گشتی برای خودت مرور می کردی. دوست نداشتم این تجربه اولی را هیچ وقت از یاد ببرم. اگر دستم در دست پدر بود، خیالم راحت بود. خیال که ناراحت باشد (راحت نباشد)، تازه می شود خیال. خیابان اگر هزار جلوه هم که کند باز هم محل گذر است، گذر خیال. این شد که شریف واقفی آن قدر طول کشید که انگار خیابان ولیعصر تهران است. ولیعصر که بزرگترین خیابان تاریخ است.
ولیعصر که امام آخر است و انگار قصه من از آخر، شروع شد. از آن شبی که پاهایم رد پای کس دیگری را تعقیب نمی کرد. از آن شبی که انگار خیابان را برای تو و فقط برای تو به آرایشگاه برده بودند. خیابان عروس شده بود و کودکی ام داماد. گفتم که خیابان از جایی شروع می شود که تو می خواهی به خانه برگردی. پاهای کودکی ام، کم کم داشت خسته می شد. بعد از شریف واقفی و لبخندهایش نوبت به خیابان نورباران رسید که سخت تاریک و عبوس بود. هر چقدر گام ها در آن یکی خیابان، کند بود و رفت و برگشت، اینجا سریع بود و تکرار، دقیقا همان چیزی بود که دوست نداشتم تکرار شود.
بالاخره به خانه رسیدم درست در لحظه ای که زنگ در هم انتظار آن را نداشت. بچه دبستان چه خبر دارد از دل پدر و مادر. نمی دانم پدر خودش را در میان کدام کار باطل گم و گور کرده بود و مادر به سجاده نشسته، دور چندم تسبیح بود. زمان من چه عجیب رسمی بود که مادرها وقتی کودکشان را پیدا می کردند، ابتدا او را با کتکی می نواختند و سپس سخت در آغوش می گرفتند. اما از آن جا که مادر من مهندس بود و چندان در آغوش گرفتن بلد نبود، کتک زدن را هم نمی دانست.
از آن جای قصه به بعد را یادم نیست چون برایم دیگر قصه نبود. ماجرای خیابان و نیمه شعبان و پرسه شبانه بی اجازه اش را خوب به یاد دارم. به همان میزان که تمام مهدویت به اندازه فرم کودکانه اش جلوی پرده خیالم ریسه کشی می شود، به همان میزان هم دیگر یادم نیست که مادر چه گفت و پدر چه کرد و من چه شدم.