سید علی اکبر پرورش عمیق ترین شخصیت جغرافیای اصفهان در نیم قرن گذشته است. هر کس او را بشناسد، تاریخی از ماجراها را شناخته است و از پس این قوت نگاه می تواند ماجراهای تاریخی را عمیق تر بفهمد. این نوشتار تلاشی معلق برای فهم این حقیقت پیچیده است زیرا اعتقاد نویسنده بر آن است که حقیقت اگر چه بر استواری، تثبیت می شود اما به گاه معلق بودن، کشف می شود.
اگر بخواهم در مقام تمثیل، مرحوم پرورش را به شخصیتی از مردان جغرافیای وطنم تشبیه کنم باید بگویم زندگانی او شبیه زندگانی سلمان فارسی است. این کلام نه از سر اغراق بلکه محتاج نوعی پیگیری تاریخی است. البته باید در این پیگیری تعصبات را کنار زده و سلمان و اکبر را همچون سوژه های انسانی مورد تحلیل قرار دهیم.
تولد سلمان و هر سلمانی در نوعی از بی خانمانی صورت می گیرد. منظور از باخانمان بودن داشتن خانواده ای ثروتمند یا مقبول نیست. بی خانمانی اساسا حالتی است که انسانی را به تشویشی از بیجایی می رساند. هر چند ممکن است سالک در نهایت عزم وطن کند، اما در ابتدا ماجرا با آشوبی از درون آغاز می شود.
سلمان در ابتدای قصه ما نه فارسی است نه محمدی. سلمان بیچاره است. گاهی نداشتن یک خانواده مناسب یا تحرکات زیستی می تواند کاتالیزوری بر این آشفتگی باطنی باشد اما در حقیقت این حرارت از اسرار است که راه طلب را باز می کند و از پس سرزمین های گوناگون سرانجام بنده موسپید را به مدینه النبی می کشاند.
این که علی اکبر با انجمن حجتیه بوده یا با مجاهدین خلق، همه از مواقف است. آن چه هست، داستان سلوک است. قصه، قصه سلوک است. بودا که باشی، نهایت آدمی را در نیروانا و فنای مطلق می بینی اما در روایت ما محمد مصطفی(ص) هم که باشی، بر فراز معراج و نشسته در براق، باز هم سالکی. این حکایت اسلام و بی نهایت بودن حرکت در آن است.ا
فهم مواقف همه مفید است و حقیقت تاریخ، نهان شده در جزئیات واقعی است اما پرسش بنیادین آن است که چرا سالک، سلوک می کند و منشا این همه بی قراری کجاست؟ منشا بی قراری غیر از مقصد است و مقصد از جنس قرار است. سالک به میزان بی قراری خود طالب می شود و تاریخ به قدر ظرفیت جبری خود به او پر و بال می دهد.
ادامه داستان را دیگر همه کم و بیش می دانیم. سلمان به محمد(ص) رسید. ذکاوتش را در اختیار انقلاب او قرار داد. آن ها پیروز جنگ های احزاب بودند. فتح ها از پی فتحی پیش آمد. تا آن که در اوج ماجراها مصطفی صلوات الله علیه را دیگر در میان خود ندیدند. نبی که نباشد، وصی. محمد(ص) که نباشد فاطمه(س). سلمان متوقف نمی شود هر چند اگر تمام شهر از رکود به لجن بیفتد. باری همچنان که بعثت لطفی از حضرت الله بود، مومن می داند که افول تاریخ هم همه از مکر اوست. این نفی خباثت خبیثان نمی کند اما چشم زیرک بین این ها را همه وسیله بازگشایی پرده ای بزرگتر می داند. سالک به ابتلائات زنده است و پیوسته عهدی در عالم است که به ظالمین نمی رسید.
قصه علی اکبر نیز کم و بیش چنین حالتی است. بر آن جوان شیدایی چگونه شوقی افتاده بود که بی حرارتش انجمنی، حلبی بود و معلمی بی او آموزشی بود که پرورش نداشت. منکر نمی شوم که مواقف همه رنگی دارند که به حدی بر تن سالک می نشیند و بی تاثیر مطلق نیستند اما آن چیز که امروز ماجرای سلمان را شنیدنی می کند، عبور است.
انقلاب اسلامی می آید و قطار نهضت خمینی را سوخت می رساند. پرورش هم خود را می رساند اما نه تک نفره با یک واگن از شاگردان. به که این قطار چه خوب می رفت و چه خوب می تاخت. آنان که فرمان را دست روح الله می دیدند، در فقدان او به سوگ دائم ذهن و روان خزیدند و آنان که همه را از الله دیدند به قائد دیگر رضایت دادند.
روزگار شتر شتر غنیمت ساسانی و رومی، قصه پربار شدن شکمبه های عربی است. از جنگ برگشتگان میل سکون دارند و فریاد جهادشان از سر طمع بیشتر است. آری روزگار بعد از جنگ، نامرد روزگاری است. شپیور جنگ مرد را از نامرد سوا می کند و خدا خود با کلماتش مهاجرین و انصار را می ستاید. اما ناقوس بعد از جنگ چگونه صوت غریبی است که رنگ عزا دارد. آدمی برای راحتی، در کمین نشسته است حتی شیوخ شمشیر آهیخته ای که اکنون تبر به دست دارند تا غنیمت هایی زرین را میان خود تقسیم کنند. جبری در این زمانه است که باطن مسئولین امر، آهسته ظاهر مردم می شود. در چنین شرایطی چه باید کرد؟
سلمان حاکم مدائن می شود و پرورش به موتلفه می رود یا چیزی شبیه این. تاریخ گزارش خاصی از شاهکارهای سلمان در زمان حکومتش نداده است. این مطلب عجیبی نیست. این عهد، عهد عمر است. تمام معادلات از مرکز پیچیده می شود و سلمان تنها یک شخص است. این شخص که مورد تایید مولی الموحدین(ع) است در این برهوت چه باید بکند. آن ها که خود می دانند موثر زمانه نیستند ولی اکنون چشم مردمان جمله به سمت آنان است.
نقل است جناب سلمان وقتی وارد مدائن شد، سوار بر استری شده بود تنها. ایرانیان همه منتظر بودند و در انتظار شکوهی که به زودی نزول اجلال می کند. هیچ کس آن روز توقع حاکم الاغ سوار را نداشت. آن روز چشم های از حدقه بیرون آمده در انتظار، خود بزرگترین شناسنامه سلمان و آیین او بود.
از آقای کاویانی شنیدم که استاد پرورش در سال های اطراف هشتاد، به خانه ای در چهارباغ خواجو ساخته شده بود نرفت و گفت این شان من نیست. اما این چگونه شانی بود؟
ماجرا این است که تاریخ گاهی اوقات به تلاطم می افتد گشوده می شود و مردان خدا فرصت را می ربایند. مرد خدا پتک و چکش به دست ندارد که فکرها را شکل بدهد او بادبان به دستی است که در کمین بادهای موافق نشسته است. البته این بخت همه مردان الهی نیست و گرفتگی زمانه، معمولا دوره اش طولانی تر است. در چنین دورانی چه باید کرد؟
همه می گویند که در این دوران ابتدا باید خود را حفظ کرد مبادا همچون زبیرها هر آن چه اندوخته ای را تحویل بدهی و جایش زر بستانی. این درست است و سلمان، پاک ماند. اما سلمان از رنجی بزرگ در امان بود. بسیار شنیده ایم که نفس انسان چون به قدرت نرسد برای رسیدن به آن طغیان می کند اما من از تجریه این سالیان می گویم نفسی که قدرت داشته و اکنون دور از آن تخت و بارگاه است، وحشی تر است. پرورش این گونه نشد به گواهی تاریخ و به گواهی گوشه اتاقی که او را کتاب در دست دید.
آن چه دیگران در رنج و زحمت مسئولیت های مملکتی می جویند در نزد مرد خدا الساعه حاضر است:
ای قوم بی حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
ما فرزندان انقلاب، حاملان کتاب و سلاح هستیم و سلاح اکبر، زبانی است که دافعه دارد و خودش را از گزند قدرت نشینانی که مسیر را به سمت غیر صلاح می کشانند، جدا می کند و البته این زبان صریح جوابی صریح تر دریافت می کند و بدین ترتیب او از دایره معادلات قدرت کشور و شهری تقریبا کنار گذاشته می شود. حالا باید بنشینی و تک تازی کوتاه قامتان را نظاره کنی. نه اهل آن چنان قعودی و نه اهل آن چنان قیام. خوب که فکر می کنم می بینم تو سلمانی.
تو ابوذر نیستی. زیرا ابوذر فریاد می کشد. سخنش حق است و گام هایش مبارک. ابوذر را می گویم با تمام دلبری هایش از من و ما اما تو ابوذر نیستی و رسالتی دیگر داری. رسالت تو چیست؟ تو که پیوسته در نوک پیکار بودی، حالا چه می کنی؟
حالا می روی می نشینی صورت از آرزوهای برآورده نشده بعثت را ترسیم می کنی تا هر کس یک بار تو را خوب مشاهده کند بداند که قصه تو، قصه آن ها نیست. می پذیری این سیطره را اما اعلام هم می کنی، که آن چه از پی آن بودیم چیز دیگری بود. این همان حکمت رد کردن آن خانه و فهمیدن شان علی اکبر پرورش است.
اگر مردمان به در خانه حقیقت هجوم از شوق بردند و طالب عدل علی(ع) شدند، ما هم مثل آن ها سوار قطار می شویم و به سلوک اجتماعی پر تب وتابمان ادامه می دهیم و اگر این چنین نشد، حداقل خود را حفظ می کنیم و انگشت اشاره خود را به سمت مطلوب انقلابمان ثابت نگه می داریم تا جایی که مردم از صغیر و کبیر حرکات ما، بوی دیگری را استشمام کنند بویی غیر از آنان که بعد از جنگ یک به یک بر کرسی دولت نشستند.
اکنون سوال این است که چرا خود را با موتلفه همنشین کرد؟ به نظرم این جایی است که دیگر نتوان جنسی از سلمان در آن یافت. این که شما در جمعی از مومنان باشی و در تحکیم آنان قوت قلب و قدرت عمل بگیری خوب است و این عمل از زیرکی مومن است هر چند که ممکن است ذاتا شبیه این جماعت نباشی. اما اگر این پیوستن حدی از فرقه سازی را تداعی کند قطعا بوی رکود می دهد. این که حجتیه باشی، مجاهد باشی و هر چیز دیگر تا وقتی در تحرکی پیوسته باشی، پسندیده است و آن موتلفه اگر بوی سکون دهد، ناپسند. در هر صورت دقت هم داشته باشیم و باید تذکر دهم هر شخصیت یا هر گروهی برای بارور کردن حقایق توحیدی، ظرفیتی دارد و نمی توان از هیچ کس اسطوره و معیار ساخت.
لسان پرورش همان منطق الطیر است که شوق حضرت پادشاه داشتند. او هم مثل سلمان در پی کوه ناشناخته قاف بود. با این تفاوت که ما هیچ گاه سیمرغ نخواهیم شد. او هدهد جمع بود هر چند که گاهی خودش نیز اهل عذر و بهانه می شد اما باید اعتراف کنیم که در طول تمام ماجراهای گسترده انقلاب اسلامی، هیچ کس به اندازه او به سیاست تا این حد انسانی نظر نداشت. آری هدهد هم یک معلم بود.
به پسر استاد که هم سن من است گفتم: پدرت هر آن چه عمرش رو به انتها رفت از شور و بی قراری اش کاسته شد.
پاسخ شنیدم: پدری که صدای گریه های سحرش را می شنیدم، این گونه نبود.
می پذیرم که پرورش پیوسته در شوق بود و به همین سبب با معرفت مماس می شد. اما این غیر از ماجرای پس روندگان اوست. همانطور که بارها گفته ام «مرتضی مطهری» غیر از «کتاب های مطهری» است. با خواندن سیر آثار، کسی مرتضی نمی شود. آن خوانشی که خواننده را به ذات حرکت وجود مطهری متصل نکند، محوشونده بدانید.
باری آن چه امروز پیرامون پرورش بزرگوار می شنویم همه از جنس راه های طی شده است. راه هایی که در بطن آنان جوش و خروش و بی قراری بوده است و مقصود بر هیچ کسی از ابتدا شسته رفته فرود نمی آید. غذای هضم شده هم خوردنش، لطفی ندارد. پرورش فرزند آزادی بود همان آزادی که شهید بهشتی به نحوی از آن در کتابش تاکید دارد. پرورش در مسیر بود و این حرکت در وجودش پایان نیافت و ادامه آن را به مراحل تکامل برزخ برد. اما آن چه از او در اصفهان به یادگار ماند، این چنین نبود. برخی که داعیه شاگردی او را داشتند اعتقادی به محدودیت های زمانه نداشتند فکر می کردند با در دست داشتن قدرت حکومتی می توانند به جمع انسانی جهت دهند و یا آن که هر موقع بخواهند نوجوان را به قدری که منظورشان است بصیرت بخشند غافل از آن که پرورش به معنای درک فطرت، اصل آزادی و فهم محدودیت هاست.
القصه من فکر می کنم سلمان محمدی در واپسین لحظات عمر شریفش، هنگامی که بر بلندای مدائن ایستاد و باد بر گیسوان سپیدش افتاد از پس آن هوایی که همه شاخص های بعثت، آلوده بودنش را نشان می دادند، نظری به جانب وطن انداخت و هزار هزار همشهری را دید که تنها سبب دوری آنان از عاشورا و غدیر، بعد زمان و مکان است. او آن گاه که از این دغدغه فارغ شد، با آرامش خاطر مرد.