ویژه نامه آیت الله ناصری با عنوان «اسم بزرگ من محمد است» منتشر شد. در بخشی از این ویژه نامه چند حکایت از این عالم ربانی آورده شده است. فایل این ویژه نامه را از این لینک می توانید دریافت کنید.
دمی با امیرالمومنین
در زمانی که در نجف درس می خواندم اوضاع اقتصادی زندگی من بسیار سخت بود. روزی بعد از درس مانند روزهای گذشته به حرم امیرالمومنین رفتم و متوجه شدم که برای بازگشت به منزل حتی برای خرید نان هم پول کافی ندارم. در این حالت با حالت گلایه رو به ضریح گفتم آیا چنین وضعیتی سزاوار است ...
در همین حالت شکایت به فکر فرو رفته بودم که ناگهان به خودم گفتم آیا حاضر بودی این عقیده به امام را نداشتی و جایش ده دینار می گرفتی. با خودم گفتم معلوم است که نه مگر ده دینار چیست. بعد با خودم گفتم صد دینار چی؟ هزار چی؟
و کم کم با خودم گفتم این عقیده را به کل دنیا عوض نمی کنم. پس من اول ثروتمند جهان هستم. سپس از گفته ذهنی خود پشیمان شدم و از امام علی عذرخواهی کردم و گفتم یا امام من را ببخش این چه تصوری بود که من داشتم در حالی که با شما اول ثروتمند جهان هستم.
دقایقی با امام مناجات کردم و هنگامی که خواستم از حرم خارج شوم به عربی برخورد کردم و او به من مقداری پول داد که از آن چه می خواستم هم بیشتر بود. بعد از آن روز و آن احوال در حرم، دیگر زندگی خانواده ما در آن شدت اقتصادی نبود و اوضاع هر روز بهتر شد.
درباره عتبه بوسی
شخصی نقل می کند روزی در خدمت آیت الله ناصری و آیت الله سید اسماعیل هاشمی بودم. این دو بزرگوار در رابطه با مباحث ولایت در جامعه کبیره صحبت می کردند که در میانه بحث صحبت از عتبه بوسی شد و آقای هاشمی که می دانست آقای ناصری بر عتبه بوسی تاکید دارند درباره علت آن پرسید. در این هنگام آیت الله ناصری ذکری از یکی از استادان خود کرد در حالی که اشک از چشمانشان سرازیر شذ. «استاد ما می فرمودند من عتبه را به خاطر احترام به امام نمی بوسم که در این حد نیستم من جای پای زائران امام را می بوسم.»
یاد مرگ
یکی از ارادتمندان آیت الله ناصری تعریف می کند اولین باری که به صورت خصوصی خدمت ایشان رسیدم یک انگشتر به ایشان هدیه دادم. ایشان ابتدا قبول نکردند و با اصرار من پذیرفتند. آن گاه به آن انگشتر اذکاری خواندند و چند دقیقه ای به همین ترتیب مجلس به سکوت گذشت. سپس خطاب به من فرمودند من این انگشترم را که الان اختیارش را دارم به شما هدیه می کنم!
من هم آن انگشتری را که حالا به نفس و ذکر ایشان متبرک شده بود با اشتیاق پذیرفتم و به یادگار از ایشان به دست کردم.
روزی در نوجوانی به نزد یکی از اولیای الهی رفتم در آن ایام من ریشی داشتم که در میان آن یک تارش به شکل مشهودی سفید شده بود. آن ولی خدا وقتی من را دید به آن تار موی سفید اشاره کرد و گفت: «هذا رسل ربک»
یعنی این پیامی از پروردگار تو است به این معنا که اگر چه سن کمی داری اما از همین ایام متصل به فکر مرگ باش.
جنگ 33 روزه
یکی از شاگردان آیت الله ناصری تعریف می کند رژیم صهیونیستی در سال 1385 از هوا، زمین و دریا به لبنان حمله کرد. من آن روز با حالت مضطربی به درس حاج آقا آمدم و خطر ماجرا را بیشتر برای ایشان توضیح دادم. ایشان اشاره ای کردند و گفتند نمی توانند پیش بیایند.
من با خودم گفتم ایشان چگونه چنین پیشی بینی از این جنگ دارند در حالی که اطلاعی از مسائل نظامی ندارند. اما 33 روز بعد مشخص شد که قول آقای ناصری صادق بود و صهیونیست ها با تمام امکاناتشان حتی به اندازه یک روستا هم نتوانستند جلو بیایند. گویا آبت الله ناصری از منبعی دیگر نسبت به جنگ و آینده آن بینش پیدا کرده بودند.
من هم بار هستم!
یک بار پیکان آقا نرسیده بود و ایشان برای آن که دیر نشود در خیابان عبدالرزاق از یک وانت بار خواستند من را ببر.
راننده که آیت الله ناصری را نمی شاخت گفت من برای جابه جایی بار هستم نه برای بردن آدم ها.
آقای ناصری هم گفتند: من هم بار هستم!
آن روز راننده وانت حاج آقا را رساند و این حرف حاج آقا که همچون همیشه نفس خود را کوچک می دید، به ذهن حاضران ماند.
تعریف و تمجید ممنوع!
روزی یک از طلاب آیت الله ناصری خدمت ایشان رسید و شروع کرد از قوت علمی تحصیل کردگان نجف تعریف و تمجید کردن. مرتب نقل قول از برزگان می کرد و خطاب به آیت الله اصری می گفت شما تحصیل کرده نجف هستید و چنانید و چنینید. تا این که در بین صحبت هایش گفت شما فرق دارید شما آب نجف را خورده اید
آقای ناصری برای آن که این تعریف و تمجیدها موجب تکبر و سرکشی لحظه ای نفس نشوند فورا گفتند: حیوانات هم از آب نجف خورده اند.
آن طلبه پس از این برخورد حاج آقا، متوجه شد که دیگر نباید از این گونه ستایش آمیز در نزد حاج آقا از ایشان داشته باشد.