یه روزی یه دختری بود که با همکلاسیش صمیمی میشه.خیلی خوشحال بودن باهم و حدود یه سال خوب دوست بودن. اما وقتی سال تحصیلی جدید شروع میشه دختره میبینه دوستش کم کم داره با بقیه صمیمی میشه و اونو ترک میکنه.
دخترها به خاطر غرورش دیگه به اون نمیچسبه و کلا میشن دوتا دوست خیلییی معمولی. بعد چند روز با دوست صمیمی قبلی همون دوستش، دوست میشه. اون دوست جدیدش اسمش یومی بود....
چند ماهی میگذره. دختره، که اسم خودش آچا بود خیلی خوشحال بود که یه دوست خوب پیدا کرده. گرچه اونا خیلی باهم اختلاف دارن ولی هیچییی نمیتونه دوستیشونو بهم بزنه.
ولی هنوز ازین که ترک شده ناراحت بود.
اما امروز....
بعد از چند روز تعطیلی اچا میره مدرسه ولی یومی به خاطر ریضی نمیاد.
یه دختر از کلاس سوجین، همون دوست سابقش، میاد و از آچا میخواد که کتاب علومشو برای زنگ آخر بده بهش. اونم همینکارو میکنه.
دختر میره ولی آچا برای اینکه به اون بگه زنگ اخر میاد و ازش کتابو میگیره مجبور میشه به سوجین بگه که این خبرو بهش برسونه.
وقتی به اون میگه سوجین یکم اخلاقش متفاوت شده بود ولی مثل همیشه گرم و مهربون باهاش حرف میزد.
آچا متوجه میشه که دوستای جدید سوجین خیلی بد بهش نگاه میکنن. آچا از یکی از دوستای سوجین خیلی خوشش میاد ولی میدونه که همه ی دوستای اون، ازش متنفرن پس با دوستای سوجین زیاد حرفی نمیزنه.
زنگ تفریح بعدی آچا دوباره اون دخترو پیدا نمیکنه پس میره به سوجین میگه که یادش نره. اونم دوباره با گرمی قبول میکنه.
اما بعد میفهمه که دوباره دوستای سوجین خیلی بد بهش نگاه میکنن.
چی شده؟ سوجین چی گفته بهشون؟
وقتی داشت بر میگشت کلاسش دید همونایی که بهشون بد نگاه میکردند، که یکی همونی بود که آچا ازش خوشش میومد(اسمشو @ در نظر بگیرین)، دارن صداش میکنن.
@ اصلا به آچا نگاهم نمیکنه.
یادش رفته که وقتی حتی سوجین باهاش حرف نمیزد من برای اینکه احساس تنهایی نکنه همش به حرفاش گوش میدادم؟
اون یکی دختر میگه:
«آچا. خیلی دوروبر سوجین نپلک! حا...»
قبل اینکه جملشو کامل کنه دور میشه. آچا فقط سرشو تکون میده اما بعد که یکم فکر میکنه میخواد بره ببینه چی شده.
تموم زنگای تفریح سوجینو زیر نظر میگیره و متوجه میشه خیلی سرد رفتار میکنه و به گرمی و مهربونی قبل نیست با کسی.
زنگ اخر میشه.
ازش میپرسه که حالش خوبه یا نه و اونم طوری که انگار هر لحظه ممکنه بغضش بترکه میگه اره و سریع دور میشه.
سریع میره پیش اون که بهش گفت نزدیک سوجین نشه و ازش میپرسه.
اچا:«اهای! سوجین حالش خوبه؟ چرا گفتی نزدیکش نشم؟»
دختر خیلی سریع راه میره انگار میخواد ازش فرار کنه اما آچاهم تمام راه دنبالش میره.
اچا:«صبر کن!»
دختر:«سوجین خوبه»
اچا:«چرا گفتی نزدیکش نشم»
د:«همینطوری!»
ا:«بگو چیشده!»
د:«فقط دوروبرش نباش. همه چی اوکیه.»
ا:«چرا انقد سرد رفتار میکنه؟»
د:«دیگه که فابش نیستی بخواد گرم باشه باهات!»
چی؟ این چه حرفیه دیگه؟
آچا جداا ناراحت شد!
ا:«نه با من! با همه»
باشه باشه میدونم از من متنفری ولی حداقل جوابمو بده!
ا:«یه چیزی شده نمیخوای بهم بگی!»
د:«چیزی نشده!»
ا:«بگوووو!!»
د:«دوستاشو دوس داشت.»
آ:«چی؟ توضیح بده درست!»
د:«دوستای قدیمشو میبینه ناراحت میشه!»
ا:«ه.. ها؟»
د:«چون باهم خوش گذروندین!»
و نا پدید شد...
اچا تمام مدت داشت فکر میکرد و بر میگرده جایی که سرویس میاد دنبالش.
بغض مضخرفی داره اما متاسفانه اون دختریه که عزیزشم بمیره گریش نمیگیره!
فاک به این اخلاق.
حالم بده. یومی چان کجایی که یه چیزی بگی بهم؟حداقل دعوام کن!
میدونم مضخرف نوشتمااا. ولی بیشتر به این خاطر از نوشتم متنفرم که کلمه به کلمهاش راست، و درباره ی خودمه. امروزم.
حتی یومی دیگه نمیاد ویرگول تا یه مدتی شایدم تا همیشه.
فاک به همه چی.
از خودم متنفرم.
از هرکی که باعث شدهاز خودم متنفر باشن متنفرم.
ازشون متنفرم.