invisible.A
invisible.A
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

حس خوبِ امروز.



صبح شنبه بود.

همون روز مضخرف.با معلم مضخرف ترم.

لباسامو میپوشم و میدوئم تو کوچه که ماشین سرویسمو ببینم.تا میبینم دم در ایستاده برای اینکه غر نزنه میدوئم و شیرجه میزنم تو ماشین!

«سلام!»

زمزمه ی سارینا گرازه تو ماشین میپیچه!

«سلام...»

ماشین حرکت میکنه و تا برسیم به مدرسه تا خرخره پر میشه.

آخه بانو!ما هیچی که له میشیم اینجااا.فکر ماشینت نیستی یکم؟؟بزار اون تیبای بنده خدا یکم نفس بکشه!

به دم مدرسه میرسیم و تا درو باز میکنیم همه پرت میشیم بیرون.کیفمو میندازم رو کولم و وقتی با مهتاب و سارینا میریم سمت مدرسه و چهارمیای اسکل سرویسو میبینیم کهعین اسکلا میدوئن غرغر میکنم.

مثل همیشه!

«گشنمهههه.»«پام درد میکنعهههه.»«من از هفته ی دیگه ترک تحصیل میکنممم»«یومی کووووو؟؟»«ایشششش بیاین نریم تووو»

سارینا داد میزنه سرم.

«خف شوووو دیگهههه»

منو مهتاب به خف شو گفتنش میخندیم. خف شو گفتن بین ما خیلی عادیه.اسمشو گذاشتیم:«خفه شوی پاچه گیرانه!»

چند دقیقه دم مدرسه معطل میکنیم و وقتی جفتممم، یومی چاااان میاد میریم داخل.

سر صف مضخرف.

یومی مثل همیشه نالان و ملتنسانه میگه:

«هژتیییی»

«جونم؟»

«اهع اهععع»

«گریه نکن سمیه همه چی درست میشه»

«یه عکس دیدم از جف و اسی که....



«هرچه با من سردتر رفتار میکنم بیشتر دوستش دارم.»

«کولر؟»

«یسسس»

یاههه کولرو را انداختنن خیلی گادههه.

بعد از زنگ اول، که طولانی ترین زنگمونه مثل دو سوم زندگیم غر میزنم!

«چرا باید امروز توکلی ککه رو ببینممم؟؟؟»«ایشششش تازه شیشی‌ام هستتت»«اوه اوه با صمدی چه شوددددد»«گوه تو این زندگیییی»

و یومی مثل همیشه در حال نقاشی کشیدن و کریپی فمیلیه و دستشو میزاره جلوی دهنم.

«امروز با اون توکلی نداریممم!»

اریسا میاد سر میزمون.

«هستییی.میشه کشتی بگیریمم؟؟»

با پررویی تمام داد میزنم سرش طوری که گوشش کر میشه.

«گمشوووو!!»

از جام پا میشم.

«یومی من الان میام.تابلورو نگا!»

سریع میفهمه میخوام چیکار کنم برای همین به تابلو نگاه نمیکنه. میرم سمت تابلو و گچو بر میدارم و شروع به نوشتن میکنم:

fuck to school.

fuck to teachers.

fuck to children.

fuck

و زهرا سریع میادو همشو پاک میکنه.تشر میزنم.

«هاجیمااا!»

«ها؟؟»

«نکننن»

«خره خب خانم میبینههه»

درکی میگم و میرم سمت میزنم.

«ایگوووو یومی چان.ایم بک!»

«من انگلیسی نمیفهمممم»

«هیچی...»

سرمو میزارم رو میز و به نقاشی کشیدن یومی نگاه میکنم.

«چشمات خیلی قشنگه»

ریز میخنده.

بچه ها با دیتاشو اهنگ میزارن. جینی یه چیزی میزاره رو میزمون.

«این چه کوفتیه؟»

«بازش کن خوووو»

کاغذو باز میکنم.

«اینوری کن منم ببینمش»

خانم آچا و یومی، شما به عروسی ما دعوت شده اید!

بلابلابلابلابلابلا....

r.s

«این sعه؟ ایگوووو یومی خواهرمون بدون اینکه به ما بگه میخواد با سارینا ازدواج کنه.»

«داماد کیه؟»

«بچه ها میگن جینی»



زنگ بعد میشه و بچه ها دور میز معلم جمع میشن. جینی و سارینا روی میز میشینن و بچه ها رومیزی رو روی سرشون میگیرن.

حانیه براشون خطبه(؟) عقد میخونه و...بله رو میدن اقا داماد!چرا داماد گفت بله؟اِنیوِی.گلیلیلیلیییی!

عایش. مضخرفن بچه ها.

یومی کنارم نشسته و به اونا نگاه میکنه. منم سرمو به شونه ی یومی نزدیک میکنم.

«کلک!»

سریع شونشو میکشه کنار و منو هل میده.پدسگ!

اروم میگه:

«خیلی بلند داد زدم؟»

«اوموو.چرا مهمه برات؟؟»

«ایگوووو چرا نمیفهمی من دوست ندارم سرتو بزاری رو شونمم؟؟؟»

«خابم میاد خبببب. بزار دیگهههه.چی کم میشه ازتت؟؟؟»

چند دقیقه بعد چنتا بچه میان دور میزمون.یکم حرف میزنیم و من به خاطر اینکه پاهام عین سگ درد میکنه میزارمشون رو میز.

یهو میگم:

«الان حس میکنم میتونم همتونو بکشم!»
«شاید باید ازم دور شین!»

و یومی میاد میچسبه بهم.

«به هدفم رسیدممم»

سرمو میزارم رو شونش و اونم دیگه چیزی نمیگه.

اریسا میزنه به پهلوم.

«لحظمو خراب نکنننن.»

بهش لگد میزنم و پرتش میکنم اونور!



از مدرسه متنفرم...

آچا صدام میکنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید