invisible.A
invisible.A
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

معلول

او،میدوید.

داشت میدوید و هیچ چیز جلودار او نبود.

از خواب بیدار شد.

مثل همیشه خودش را کشان‌کشان به ویلچر کهنه و قدیمی‌اش رساند.

پاهایش را روی آن انداخت و با دستانش چرخ هارا تاب میداد.

حرکت می‌کرد و وارد آشپز خانه میشد.

با همان ویلچر صبحانه را حاضر می‌کرد و می‌خورد.

با خواهر کوچک ترش زندگی می‌کرد.

خواهرش عاشق او بود.

چرا که نه؟خواهر او،عاشق برادر بزرگ مهربانش بود.

برادرش همیشه در درس هایش به او کمک می‌کرد.

خواهرش علاقه ی تمام نشدنی به رقصیدن داشت.

برادرش هم صدای ‌دلنواز و زیبایی داشت.

آن دو تیم عالی‌ای بودند.

دختر بارها به او پیشنهاد داد که یک تیم خوانندگی بسازند و وارد صنعت موسیقی شوند.

اما برادر بزرگ تر به خاطر معلول بودنش خجالت می‌کشید و حس سربار بودن به او دست می‌داد پس پیشنهاد خواهرش را رد میکرد.

دختر از مدرسه به خانه برگشت و صدای گوش نواز برادرش را شنید که آواز می‌خواند.

اورا از پشت بغل کرد و سلامی داد و وارد اتاقش شد.

لباس هایش را عوض کرد و باهم نهار خوردند.

برادرش آواز خواند و دختر می‌رقصید.

اما یک جای کار می‌لنگید.

آنها تیم خوبی بودند اما به یک نوازنده نیاز داشتند.

گرچه همین حالا هم نوازنده داشتند.

دختر یک دوست به نام هانول داشت که اوهم بعضی وقتها که به خانه ی آنها می‌آمد با اهنگ هایی که پسر می‌خواند به همراه خواهر با اهنگ می‌رقصید.

و پسر دوستی به نام زک داشت که گاهی برای رقص دختران و خوانندگی پسر،می‌نواخت.

یک گروه عالی‌.

آنها هر روز تمرین می‌کردند و دختر هرروز به پسر التماس می‌کرد که یک گروه موسیقی تشکیل دهند اما پسر همچنان رد می‌کرد.

که یک روز دختر در اصرار هایش موفق شد و پسر را راضی کرد.

آنها برای نیم شدن اودیشن دادند و...

قبول شدند!



حالا آن چهار نفر یک زندگی فوق‌العاده دارند و پسر دیگر از معلول بودنش خجالت نمیکشید.

زیرا همه اورا دوست داشتند.

پ‌ن:اشاره به هیچ گروه موسیقی‌ ریلی نداره.

________


زکهانول همون حانیه
آچا صدام میکنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید