من میترسم.
از او میترسم.
از خوب بودنش،
از زیبا بودنش،
از باهوش بودنش،
از لبخند های بامزهاش،
از چهره ی بدون ماسک بی نقصش،
از بی نقص بودنش میترسم.
اغراق میکنم؟شاید.
اما او برای من همان چیزیست که گفتم.
چگونه میتوانم هرروز با او رودررو شوم و جیغ نکشم؟
میتوانم.نمیدونم چطور.
وقتی سرویس مدرسهاش دیر کرده و من منتطر او میمانم.
با خود میگویم هیچ کس بیرون نیست. زنگ مدرسه خورده و معلوم نیست او چه زمانی میآید.
قدمی به داخل در مدرسه برمیدارم اما با هر یک قدم به درون، صد قدم به سمت او بر میدارم.
و وقتی بلاخره میرسد و من را میبیند،
همه چیز شروع میشود.
وقتی با خنده میگوید تو دقیقا اینجا چه کار میکنی؟
هی! نمیدانی؟معلوم است. مگر میشود تو نباشی و من شاد درون حیاط مدرسه بگردم؟مگر همه مارا، به باهم بودن نمیشناسند؟
اما حیف که هرگز اینهارا به او نگفتم. میترسیدم: همینجوری. منتظرت بودم.
آه که چقدر فوقالعادهای.
چطور میتوانی با من اینکار را بکنی؟
توه تو بی نقصی و از نظر من هرگز راجع به تو نبالغه نکرده ام.