ثانا(معنی مرگ میده)همیشه روی صندلی کنار میز خاطره مینشست و کتاب میخواند.
نشانگر را در دل کتاب فرو کرد و ان را بست.
قدم زنان جلوی ایینه رفت.
از چشمان فردی که در ان بود میخواند:تو زشتی!احمقی!چاقی!
عصبی شد.اون ۱۶۷ متر قد داشت و تنها ۴۵ کیلو بود.
چاق نبود اما....
تصمیم گرفت رژیم بگیرد.
خواست که یک هفته ی کامل هیچ چیز نخورد.
اما نخوردن سخت بود.
چه باید میکرد تا جلوی ولعش را بگیرد؟
یه نخ و سوزن راه حلش بود.
جعبه ی خاک گرفته ی فدیمی نخ هایش را در اورد و در ان را باز کرد.
یک نخ مشکی و یک سوزن تیز بیرون اورد.
ایینه ای را باخودش به حیاط برد تا خودش را در ان ببیند.
نسیم صبحگاهی و صدای جیکجیک گنجشکان توجهش را جلب نمود.
سرش را بالا گرفت و اجازه داد باد در بین منافذ پوست و موهای مشکیاش قدم بزند.
باران زد.
قطرات ریز و درشت باران روی گونهاش میغلتیدند.
شروع به کارش کرد.
سوزن را نخ کرد و شروع کرد به دوختن لب هایش به هم.
دقایقی سپری شد و قطرات خیس باران که روی زمین میچکید با رنگ قرمز خونی قاطی میشد.
صدای ناله های دردناک او شنیده میشد.
تمام!
کارش تمام شد و الان نمیتواند لب هایش را از هم باز کند.
دیگر نمیتواند چیزی بخورد یا هر کار دیگری!
الان دیگر عصر بود و اون همیشه عصر ها پیاده روی میکرد.
لباس هایش را پوشید و ماسک زد.
با افتخار صورتتو نشون بده!
صدای توی سرش بود که...
تو واقعا قشنگ شدی!
میخواست کاری کند که...
با افتخار بگو یه مازوخیستی!
او باور کند میتواند...
تو قوی هستی ثانا!
که هر کاری را....
باید همه اینو بفهمن!
میتواند انجام دهد!
مردی توی سایه ها با یک کت و شلوار مشکی قدم میزد.
شاخک هایی از پشتش دیده میشد.
ثانا اورا شناخت.
و از ان به بعد...
نام او...
از ثانا به ثانای خونین تغییر یافت!