همینطوری یهویی. من خیلی میترسم.امروز که رسیدم خونه خونوادمو غرق خون دیدم.اصلا نمیدونستم چی شده.جالب اینه که من همیشه ساعت سه میرسم خونه ولی وقتی رسیدم و سا…
و دیگر گذشت... خواست پرواز کند.خواست غم هایش را فراموش کند.خواست ارامش را حس کند.خواست روی ابر ها راه رفتن را حس کند.خواست نگران قضاوت دیگری نباشد.خواست خ…