من یک اسپانسر نامرئی دارم. کجا؟ اونجا که از کتاب،فیلم و سریال های موردعلاقه ام جوری تبلیغ میکنم و از جون مایعی میگذارم که اطرافیان کمتر از یک دوره کوتاه با تعاریف ریز ودرشتشون به سمتم میان.
حالا قراره برای تمرین اون کلاسی که بهتون نگفته بودم بنویسم.
نمیدونم شما هم از طرفدارای سریال this is us هستین یا نه، مهمم نیست.
اگر باشین که احتمالا قصه رو میدونین و اگر نباشین که به کلاب خوش اومدین.
یکی از علاقه مندی هایم به سریال پرداختن به جزئیات و احساساتی که شاید ما در قاب زندگی خودمون نمیبینیم یا حداقل رنگش تو ذهنمون خنثی است.
این قسمت: یک قدرتی در پشت صحنه هاست.
شخصیت بثنی که مربی باله شده بود، یکی از نمایش هایش را به صحنه برده بود.
بث توی نوجوونی بر اساس اتفاقات یکهویی زندگی که برای همه مون پیش میاد و مسیرمون را تغییر میده، باله رو گذاشته بود کنار، مرگ پدر هم مزید بر علت بود.
شب نمایش میرسه بثنی مضطربه و شوهرش رندال مثل همیشه کنارشه و سعی میکنه آرومش کنه.
و دختری که قراره نمایش اجرا کنه یک بار حین تمرین گفت: چرا من؟ من که نه اسکینی ام نه پاهای لاغری دارم.
هستن کسایی که از من رو فرم ترن .
ولی بث چیزی میدونست که خود دختر نمیدونست.
حالا صحنه بعدی،شب نمایش آغاز میشه.
رقص، رقص، رقص، افتادن
بث از پشت پرده، دختری که زمین خورده را نگاه میکنه و میبینه استیسی نمیتونه بلند شه.
به سمت اون میره و استیسی با بغض میگه: ببخشید که نا امیدت کردم.
اما بث نگاهش میکنه با اون لهجه قشنگش میگه : من خودم هم مثل تو زمین زیاد خورده ام.
میدونی بدترین چیز چیه؟
احساس تنهایی اون لحظه بود.
استیسی میخوام این و بدونی که من همینجا رو استیج کنارت میشینم تا همه تماشاچیها حوصله شون سر بره و خسته بشن و یکی یکی برن یا اینکه میتونی بلند شی و از اول شروع کنی.
من پشت صحنه منتظرتم. ولی دوتا چیز بدون نمیتونی من رو ناامید کنی و منم جایی نمیرم.
استیسی تصمیم گرفت، قوت گرفت و بلند شد ودرآینده یکی از بهترین نمایش های شهر رو اجرا میکنه.
صحنه بعدی بث به خونه میره و با مربی خودش که در نوجوانی با هم تمرین میکردند، تماس گرفت.
بهش گفت: من دختر محبوب تو بودم، هرروز هروز با هم تمرین میکردیم ولی بعد از پیدا شدن غم بزرگ زندگی ام مرگ پدرم، زمانی که انتظارات ات را بر آورده نکردم، پشت به من کردی و جواب هیچ کدام از زنگ هایم را ندادی.
مربی عذر خواهی میکنه و با جدیت تمام میگه کار من نوازش کردن نبود، تبدیل به ستاره کردن بود.
بثنی میگه: آره ولی برای من اون شکست مثل رها شدن در یک ترن هوایی بود. یک تغییر در من ایجاد شد و اون احساس کوچک شدن بود که همراه همیشگی من شد و اون بخشی از من که از همسر و بچههایم قایم کنم.
اون بخشی که ازش متنفر شدم.
فکر میکردم توی بهترین صحنه ها قرار بود اجرا کنم.اما فهمیدم یک قدرتی هست، در پشت صحنه منتظر موندن، حمایت از ستاره و حتی آنهایی که ستاره نبودند.
من مدت ها بخشی از وجودم رو خفه کرده بودم ولی نه دیگر الان من اون دختری بودم قبل که اینکه راه بره میرقصید و تو این را از من گرفتی و الان پسش میگیرم.
ودر نهایت بثنی یکی از بهترین موسسه ها و بیشترین خروجی بالرین رو داره.
یک قدرتی در منتظر ماندن هست.
اینکه به آدمها بگیم با شکست هاشون نا امیدمون نمیکنن.
