
این روز ها بیشتر از همیشه به مرگ فکر می کنم...به اینکه مرگم صددرصدیه و چیزی تا تموم شدن عمرم نمونده.
به این فکر می کنم که چقدر کارهای زیادی می خوام انجام بدم و چقدر وقتم کمه و اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم تا برسم به آخرش...اصلا وقت می کنم؟اصلا می تونم به آرزوهام برسم؟
اما بازم دلم نمی خواد عقب بکشم،در حالی که حس می کنم بدنم داره از هم می پاشه و دیگه قدرت ندارم حتی حرف بزنم...می رقصم و خوشحالی می کنم...به خودم میگم مرگ خیلی هم بد نیست..فقط فرصت هات رو ازت می گیره،برای همین باید از این فرصت کمی هم که داری نهایت استفاده رو کنی تا با پشیمونی نری از اینجا:)
گیتارم رو بر می دارم و با قدرت می نوازم...دستم درد می گیره،ناخنم میشکنه،جای سیم های گیتار روی دستم موندن و مطمئنم کبود میشن و تا یک هفته درد می کنن...ولی چه کیفی میده...به این فکر می کنم که بعد از مرگ نمی تونم این درد رو هم حس کنم و همین باعث میشه تا با جون و دل این درد رو تحمل کنم.
عزمم رو جزم می کنم که تا می تونم کتاب بخونم و دیگه از کتاب هام دور نشم،حتی تاریخ که تا سال پیش ازش متنفر بودم..الان عاشقشم و می خوام کتاب داستان های تاریخی رو هم بخونم...می خوام تا می تونم آگاهیم رو افزایش بدم و علم زیادی داشته باشم...
مرگ چقدر می تونه زندگی رو زیبا کنه...:)
#قشنگ_فکر_کنیم