دیشب همون طور که داشتم فکر می کردم،کبریتی رو برداشتم و آتیش زدم به قصد اینکه شمع روشن کنم.بعد کبریت رو آوردم نزدیک صورتم تا خاموشش کنم که آتیشش گرفت به موهام...
اما آتیش نگرفتم!حاضرم قسم بخورم آتیشش خورد به موهام،شاید تا مرگ فاصله ای نداشتم آخه همه خواب بودن...شایدم تمام موهامو از دست میدادم،هزاران امکان هست اما به طور معجزه آسایی کبریت در جا خاموش شد.
اون موقع بود که انگار از یک دنیای دیگه پرت شدم توی دنیای واقعیت ها،اگه خدا نمی خواست که آتیش خاموش بشه شاید من الان با دلی خون نشسته بودم و این چیزا رو می نوشتم شایدم اصلا نبودم اینجا...
آره خلاصه خدایا شکرت...شکرت که هوامو داشتی و داری:)معشوق من:)