
نفسکشیدن...
تقلای بیثمر ماهیست
در تنگی ترکخورده از دلهره.
زندگی...
نه زیستن،که شکنجهایست تمدیدشده
با لبخندِ اجباری بر لب.
دل...
سالهاست خاک خورده،لابلای لایههای فراموشی،
جایی میان بغضهای بیصدا و نامههایی که هرگز نرسیدند.
زنجیرهایی از جنس سکوت،با تیغهایی آلوده به «تحمل»،
گلو را میفشارند،و هر "نگفتن"،
خون تازهایست بر بندِ حنجره.
مردم..
با نگاههای بینور و واژههای تهی از معنا،
آهسته از کنار جنازهی روح میگذرند،بیآنکه حتی کفشهایشان
خیس از این خونِ خاموش شود.
و من....
در این گورِ بازِ روزمره،
زنده به گور شدهام،
با اشکهایی که دیگر حتی راه افتادن را هم
فراموش کردهاند..
و اما آینه؟
آینه تنها میداند
که این چهره دیگر
"من" نیست…
فقط بازماندهایست
از روزهایی که
آفتاب هم گریه میکرد…