ویرگول
ورودثبت نام
Nava
Navaهیچ!..
Nava
Nava
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

اجبار زیستن...

در واهمه‌ی این روزها،
در واهمه‌ی این روزها،

نفس‌کشیدن...

تقلای بی‌ثمر ماهی‌ست

در تنگی ترک‌خورده از دلهره.

زندگی...

نه زیستن،که شکنجه‌ای‌ست تمدیدشده

با لبخندِ اجباری بر لب.

دل...

سال‌هاست خاک خورده،لابلای لایه‌های فراموشی،

جایی میان بغض‌های بی‌صدا و نامه‌هایی که هرگز نرسیدند.

زنجیرهایی از جنس سکوت،با تیغ‌هایی آلوده به «تحمل»،

گلو را می‌فشارند،و هر "نگفتن"،

خون تازه‌ای‌ست بر بندِ حنجره.

مردم..

با نگاه‌های بی‌نور و واژه‌های تهی از معنا،

آهسته از کنار جنازه‌ی روح می‌گذرند،بی‌آن‌که حتی کفش‌هایشان

خیس از این خونِ خاموش شود.

و من....

در این گورِ بازِ روزمره،

زنده‌ به‌ گور شده‌ام،

با اشک‌هایی که دیگر حتی راه افتادن را هم

فراموش کرده‌اند..

و اما آینه؟

آینه تنها می‌داند

که این چهره دیگر

"من" نیست…

فقط بازمانده‌ای‌ست

از روزهایی که

آفتاب هم گریه می‌کرد…

۲
۰
Nava
Nava
هیچ!..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید