کسی چه میداند؟ شاید اگر امروز تورا در کنار خود داشتم بسیار جوان تر و شاداب تر بودم، شاید دیگر این سفیدی بر موهایم نمینشست و اندیشه ها و افکارم رو به پوچی نمینهادند.
یقین دارم که اگر دستان تورا در میان دستانم داشتم زندگی برایم به شدت گرم تر، تازه تر و زیبا تر ازین بود، زیبایی تو علت زیبایی تمام پدیده های جهان من است.
آنچنان مهرت را در دل دارم که اگر روزی مردم و از مزارم درختی رویید، شکوفه ها و برگ ها و میوه هایش همه و همه بوی تورا میدهند. امیدی است در دلم که همواره مرا دلخوش به حضورت نگه میدارد. حتی دیدن عکس هایت از همین فاصله دور هم جانی به جانم میافزاید و روح و تنم را جلا میبخشد.
تورا در عکس، تورا در نور و تورا در شعر میجویم. تو تجلی زیبایی خداوند بر روی زمینی، از هر چه که هست همه را داری، تو کلکسیونی از بهترین و جذابترین اتفاقات این جهانی.
چشمانت، ابروانت، گونه هایت، بینی کوچک و باریکت، زلف سیاه و پریشانت، عطر تنت.... اینها تمام آن چیزی است که اگر بمیرم و زنده شوم و هزاران بار تکرار شود باز به یاد دارم.
جهان من در تو خلاصه میشود، نفسم، جانم، دیدهام، زبانم، روحم و این قلب خسته ام همه و همه تورا میجویند و تورا میخواهند.
از کدام جهان آمده ای که حضورت را من هیچگاه این جهانی ندیدهام!؟
سالیان درازی است که در تو غرقم! جنازه روحم هیچگاه به ساحل برنگشته و همواره در تلاطم امواج خروشان گیسوانت به این سو و آن سو میرود.
آه از این گمگشتگی و آه ازین دلدادگی...
برای رسیدن به تو و دیده شدن باید چه کنم؟ هرچه میگردم راهی به دلت پیدا نمیکنم! بیشتر از آنچه که فکر کنی دوستت دارم اما نمیدانم که چگونه آنرا به زبان بیاورم! چگونه بگویم که باور کنی، چگونه توصیف کنم این عشق پاک را؟ بهگونهای که بدانی تا چه اندازه مست و مدهوش توام؟ بدانی تا چه اندازه در سیر خیالت غرق شدهام.
مدت هاست که به هیچ چیز فکر نمیکنم، حتی به خودم! از زمانی که چشمانم را باز میکنم و هوشیاری دارم به تو می اندیشم تا زمانی که دوباره به خواب میروم. لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه به یاد توام، تو را در کنارخود متصورم و آینده ام را با تو میبینم.
آنقدر از من دور هستی که شاید حتی اسمم را هم به خاطر نداری، یا اگر داشته باشی هم باز به من فکر نمیکنی، مانده ام در گوشه ای از ذهنت که هیچگاه گذرت به آنجا نمیخورد و من آنجا بسان کتابی در قفسه های زیر زمینی یک کتابخانه قدیمی در حال خاک خوردنم.
تو با نگاهت چه کردی که در من میل به تو از میل به خودم بیشتر است؟! این سحر است؟ یا جادو، یا معجزه؟!
در ذهنم هنوز هم یادت مثل روز های اول واضح و روشن است، شفاف و پیدا. در گوشه یک کافه دنج نشستهای و کتابی در دست داری، آرام صفحه را عوض میکنی و لبخندی ملیح بر گوشه لب هایت مینشیند. پالتوی کرمی که بوی ملایم چرمش با عطر گرمت را به خاطر دارم. صدای چکیدن قطره های باران به گوشت میخورد و سرت را رو به پنجره میچرخانی، بلند میشوی و به سمت پنجره میروی تا آمدن باران را تماشا کنی!
هنوز یادم هست، تو عاشق باران بودی بر خلاف من! پنجره را باز میکنی و نفسی عمیق میکشی. میگفتی روحت با باران تازه میشود، دستانت را بیرون میبری و چند قطره ای شبنم باران بر کف دستانت جای میگیرند و نگاهت را به ابر ها دوخته ای....
آه از این نگاه پر آشوبت، زیبا، دلانگیز و فریبنده.
آنقدر زیبا بر این باران چشم دوخته بودی که با خود میگفتم ای کاش قطره بارانی بودم و بر گونه هایت بوسهای میزدم. ای کاش باران بودم تا مرا برای یک بار هم که شده اینگونه نگاه کنی...
منی در من است که میگوید قرار است در حسرتت پیر شوم، دوست ندارم باور کنم. پس امید چه میشود؟!
عشق بی خبر میآید و آدمی را آنچنان درگیر و گرفتار میکند که زندگی روزمره را به کل از یادت میبرد. بی منطق، بی استدلال، بی فکر و بدون برنامهریزی است، اما نبض میشود در تنت، عطری میشود بر مشامت، و روحی دوباره به قلبت میبخشد تا ضرب زندگی اش را از دست ندهد.
برای تو