
آه تنهایی...
چه واژه مانوس و آشنایی؛ من از ابتدای حیاتم با او آشنایم، چه در نوزادی و در آغوش مادرم که تنها بودم و چه در جوانی و در آغوش معشوق خیالی ام.
او بخشی جدایی ناپذیر از من است و حالا من نیز بخشی از او شدهام. هرروز بیشتر از دیروز و هر روز عمیق تر از قبل.
به حدی درهم آمیخته شدیم که حتی نمیدانم این تنهایی تحمیلی بود یا انتخابی! خب به هرطریق الان همراه همیمم و بخش مهم ماجرا همین است. او همواره همراه من است و محال است که تنهایم بگذارد...
در هرکافه ای که رفتهام، در هر خیابان، در سینما، در فروشگاه و حتی در اتاق و خانهام. من او را پذیرفته ام اما بعضی وقتها میشود که خسته میشوم؛ طاقتم از دست میرود.
برای لحظاتی دلم میخواهد کسی باشد که در آغوشش بکشم و کمی التیام یابم. دوست دارم کسی باشد تا همصحبتم شود ، یک مامن باشد تا در آغوشش تمام دردهایم را گریه کنم و دست نوازشی به سرم بکشد؛ گاهی نفسم میگیرد، سینه ام سنگین میشود و گویی قدرت تنفسم را از دست میدهم؛ چشم هایم گرد میشوند و ابروها خم، هرلحظه ممکن است از هم بپاشم و این فروپاشی جسمی یا روانی نیست، فروپاشیای از جنس احساسات خواهد بود.
و بعد از آن دیگر نمیدانم که چه خواهد شد!
در انتها میدانم که همه ما تنهاییم و از ابتدا درآغوش او ماوا داریم. مرگ همان انتهای تنهاییست، جایی که کسی قرار نیست همراهیات کند یا کنارت باشد؛ او سرزده میآید و بدون اینکه در نظر داشته باشد که آیا برایش آماده هستی یا نه، جانت را میگیرد و تورا باخود میبرد به انتهای بیکسی و سیاهی...