هیچ زوال و خواریای در این جهان سستبنیاد، فرسایندهتر از آن نیست که آدمی، این موجود پرادعا و تنها، برای اندکی گرمای نگاهی، تمنای دوست داشته شدن را چون لقمهای خشکیده گدایی کند. گویی تمامی هستی او خلاصه میشود در لحظهای که در آینهی چشم دیگری بازتاب یابد؛ نه برای آنکه هست، بلکه برای آنکه دیگران بخواهند که باشد. و این، سقوطیست بیصدا در پرتگاه بیمعنایی.
انسانی که معنای هستی خود را نه در درون، بلکه در تأیید بیرونی جستوجو میکند، محکوم به سقوط است.
در دل زندگی هر انسانی، چه آنکه در قعر فراموشی خزیده و چه آنکه بر قلههای توجه ایستاده، لحظهای هست ـ یا شاید لحظاتی بیشمار ـ که در آن، دچار این نفرین قدیمی شده: آرزوی دیده شدن. نفرینی که بیصدا سر میکشد، در جان میلولد، و همچون سایهای سرد بر دیوار وجود مینشیند. هرکه را بنگری، رد زخمی نامرئی بر روان دارد که نشان میدهد، روزی، جایی، دست دراز کرده برای اندکی "بااهمیت بودن".
دست و پا میزند، نه در طلب نجات، که در تمنای دیده شدن. در عمق آن باتلاق، فریاد نمیزند از درد، بلکه زمزمه میکند با امیدی احمقانه که "شاید کسی بشنود"، "شاید کسی دلش بلرزد"، "شاید کسی لحظهای بیشتر از خودش به او بیندیشد". اما واقعیت، سرد و بیمهر است؛ هیچ چشمی در کار نیست، هیچ دلنگرانیای در کمین نیست. تنهاست و در عینحال، بیوقفه در حال تئاتری مسخره برای جلب توجه ناظری که وجود ندارد.
در گردباد این تشنگی بیپایان، خویشتن خویش را جا میگذارد. دیگر نه خودش مهم است، نه رؤیاهایش، نه زخمهایش. همه چیز قربانی میشود در قربانگاه دوست داشته شدن. و آنجا که خود را فراموش میکنی، دیگر کسی هم نیست که تو را به خاطر بیاورد. هویتی که تمام قامت ایستاده بود، اکنون خمیده و بیچهره، چون شبحی در کوچههای فراموشی پرسه میزند.
در پایان، همان رؤیایی که قرار بود تسلیبخش باشد، بدل میشود به زهری کشنده. آدمی، سرانجام به جایی میرسد که آینه را هم نگاه نمیکند؛ نه از روی بیمیلی، بلکه از آنکه چهرهای برای دیدن باقی نمانده. ارزشِ خود چون برگی پوسیده در دست باد است، بیریشه، بیجهت، بیمعنا. و این، نه مرگ، که بدتر از مرگ است: تباهی خاموش انسان در غیاب خود.
در نهایت، این عطشِ سیریناپذیر برای دوست داشته شدن، نه نیاز به مهر، که تمنای گریز از بیمعناییست. انسان، آن موجود حیرتزده در میان بودن و نبودن، به جای آنکه در خود، چراغ معنا را بیفروزد، نگاهش را به بیرون میدوزد؛ به چشمانی که شاید نگاهی بیندازند، به دلی که شاید بلرزد. اما این «شاید»ها، طناب پوسیدهایست که زیر وزن هستی فرو میریزد.
آدمی، اگر معنای خود را در آینهی دیگری بجوید، همیشه گرسنه خواهد ماند. چون آن آینهها شکستهاند، کجاند، یا اصلاً وجود ندارند. و وقتی تصویر تو، بسته به نگاه دیگری باشد، تو دیگر خودت نیستی؛ تو آنی هستی که دیگران تعریف میکنند... و این یعنی انکار هستی اصیل.
در جهان بیخدا، بینظم، و بیتضمین، تنها یک مسئولیت بر دوش انسان نهاده شده: ساختن معنا از هیچ. اما کسی که برای معنا، زانو میزند در برابر نگاه دیگری، خود را به پوچی دوچندان سپرده؛ زیرا نه تنها معنا را نیافته، بلکه اختیار خویش را نیز واگذار کرده.
دوست داشته شدن، اگر بینیاز از گدایی نباشد، لعنت است. تنها انسانی که خود را میپذیرد، که از تنهاییاش نه میگریزد بلکه آن را چون یک رنج اصیل در آغوش میگیرد، میتواند معنا بیافریند، نه آنکه آن را گدایی کند.
و شاید این، آغاز رهاییست؛
وقتی فهمیدی که دیده نشدن، مهم نبودن، و دوست نداشته نشدن، پایان نیست... بلکه آغازیست برای بودنی اصیل، هرچند تلخ، هرچند تنها، اما راستین.
در جهان بیپناهی که هیچ نجاتدهندهای از افق نخواهد آمد، تنهایی نه زنجیر، که کلید است. تنهایی، خانهی بیسقفِ حقیقت است؛ جایی که انسان، بیهیاهوی نگاه دیگران، بینقاب، در آیینهی شفاف درون خود خیره میشود.
آری، تلخ است. سرد است. اما از همین سرماست که جرقهی آتش خودشناسی میجهد.
تنهایی، آن هنگام که نه از روی طرد شدن، که از دل خود خواستن برمیخیزد، به گنجی بدل میشود که آدمی را از وابستگی به ارزشهای جعلی میرهاند. در این خلوت بیداور، دیگر نیازی به مقایسه، به رقابت، به دیده شدن نیست. در سکوت این صحرا، انسان میتواند صداهای دورن خویش را، که سالها در هیاهوی محبتِ گداییشده خفه شده بودند، دوباره بشنود.
در این خلوت، پرسشهای بنیادین دوباره جان میگیرند:
من کهام؟ چرا هستم؟ چه چیزی مرا از نیستی متمایز میکند؟
اینجاست که تنهایی، نه گریزگاه، که آزمایشگاه هستی میشود.
انسان، در تاریکی تنهایی، چشم به درون میدوزد و درمییابد که هیچ "دیگری"ای قرار نیست معنا را به او ارزانی دارد. معنا، نه هدیه، که کارِ سختِ خود انسان است. و هیچ خاکی برای کاشتن آن حاصلخیزتر از تنهایی نیست.
تنهایی، انسان را وادار میکند که دوباره با خودش روبهرو شود، بینقش و بیادعا.
در این بیپناهی، او یاد میگیرد که بر ضعفهایش آغوش بگشاید، که ترسهایش را نه پنهان، که بشناسد، و که رنجهایش را چون مواد خامی برای آفرینش خویش به کار گیرد.
در جهانی که همگان در پی شباهتاند، تنهایی انسان را به فردیت راستین هدایت میکند.
او دیگر "نقش" نیست، بلکه "وجود" است. نه آنچه باید باشد، بلکه آنچه هست.
و این فردیت، گنجیست که تنها از دل تنهایی برمیخیزد. چرا که در اجتماع، ما همیشه تکهای از خواست دیگرانیم؛
اما در تنهایی، میتوانیم تمامیِ خود باشیم.
تنهایی، برای آنکه نیرویی سازنده باشد، باید از دلِ درد، آگاهی، و پذیرش برآید.
آری، رنج دارد. ولی رنجیست که میسازد، نه ویران میکند.
رنجیست که میسوزاند، اما خاکسترش، بستر تولد معناست.
و این تنهایی، نه به معنای انزوا، که به معنای آشتی با خویشتن است.
در پایان تمام پرسشها، وقتی جهان دیگر پاسخی ندارد، وقتی خدایان خاموش ماندهاند و دیوارهای معابد ترک برداشتهاند، تنها یک حقیقت برجا میماند:
هیچ.
هیچ نظمی از پیش تعیینشده، هیچ غایتی برای بودن، هیچ تکیهگاهی در بیرون.
جهان، بیتفاوت است؛ نه ما را میفهمد، نه برایمان اهمیتی قائل است.
جهان، صامت و سرد است؛ و ما، در میان این سکوت، فریاد میزنیم:
«پس چرا هستم؟ و اگر هستم، چه باید باشم؟»
در این لحظه، افکار انسان، قدرتمندتر از هر اسطورهای، بیدار میشود.
او درمییابد که تنها خدا، تنها دین، تنها قداست، تنها نیکی یا پلیدی،
ذهن خودش است.
و این یعنی بار سنگینی را باید به دوش بکشد:
او نه تنها باید معنا را کشف کند، بلکه باید آن را بسازد.
او باید از دل هیچ، جهانی تازه بیافریند.
اینجاست که انسان به دو راهی میرسد:
یا از این آزادی بترسد و به خرافهای بازگردد، به خدایی دستساز، به نظمی جعلی،
یا این آزادی را در آغوش بگیرد، و مسئولیت خلق معنا را بپذیرد.
و این آفرینش، بسته به آنکه از کجا برخیزد، میتواند
یا به خدا بدل شود، یا به دوزخ.
افکار انسان، اگر از جهل و ترس زاده شوند، تبدیل میشوند به:
دینهای خونین، ایدئولوژیهای مرگآور، سیاستهای پر از ریا، جنگهایی مقدس برای اهداف بیمقدار...
اما اگر از آگاهی، از تنهایی پذیرفتهشده، و از پذیرش بیمعنایی جهان برخیزند،
میتوانند نجاتبخش باشند، شفابخش، روشنگر.
ما وارثان هیچیم،
اما در آغوش همین هیچ، قدرتی نهفته که پیش از آن هیچکس نداشته:
قدرت ساختن.
ما میتوانیم خدای خود را بیافرینیم، نه برای تسلط، که برای تسلا.
میتوانیم حقیقت را بسازیم، نه برای کنترل دیگران، که برای درک خویش.
میتوانیم معنایی برپا کنیم،
نه چون جهان به آن نیاز دارد، بلکه چون ما به آن نیاز داریم.
و این شاید، تنها نجات ما از پوچی باشد:
نه اینکه آن را انکار کنیم،
بلکه با آن زندگی کنیم، و از درون آن، چیزی بیافرینیم.
از لحظهای که نخستین انسان چشم گشود، تنها بود.
نه فرشتگانی بودند برای راهنمایی، نه دستی برای نجات، نه صدایی که بگوید "تو هستی، چون باید باشی."
او با چشمانی وحشتزده به آسمان نگریست، به زمین، به شعلهها، به طوفان،
و فهمید که در دل این طبیعت بیمهر، هیچ قانونِ دلسوزی وجود ندارد.
زمین میچرخید، ستارگان میسوختند، دریاها میخروشیدند ــ بیآنکه حتی لحظهای به بودن او بیندیشند.
تمام آنچه انسان بعدها ساخت ــ خدا، اسطوره، قداست، تاریخ ــ
سرپناهی بود بر سر این حقیقت عریان: او تنهاست.
و آنچه او را میکشد، نه مرگ، که این تنهاییست:
این که هرچه میسازد، بر شن روانی از بیمعنایی بنا میشود.
تمام جهان، همچون ساعتی بیسازنده، کار میکند ـ بیهدف، بیغایت، بیشهود.
حیات، در مقیاس کیهانی، اشتباهی کوتاه است؛ یک چشم بر هم زدن در بطن هیچ.
ما میآییم، فریاد میزنیم، میدویم، میگرییم، میمیریم؛
و نه ستارهای خواهد لرزید، نه حتی شنریزهای خواهد ایستاد.
ذلت انسان در برابر طبیعت، در این نهفته که نه بر آن فرمان میراند،
و نه از آن گریزی دارد.
او بیمار است در جهانی که طبیب نیست.
گمشده است در نظمی که حتی او را به رسمیت نمیشناسد.
و مرگ ـ این پایان بیدرنگ و بیمرز ـ نه دشمن اوست و نه رهاییاش،
بلکه تنها وعدهایست که طبیعت بیدرنگ به آن وفا خواهد کرد.
نه زندگی اهمیتی دارد، و نه مردن افتخاریست.
نه کسی به آمدن ما نیاز داشته، و نه کسی رفتنمان را خواهد فهمید.
اما در دل همین هیچ، شاید تنها چیزی که از انسان باقی میماند،
شیوهی ایستادن او در برابر این بیمعناییست.
شاید اگر هیچ چیز مهم نیست، پس مهمترین چیز نحوهی بودن ماست؛
بیهیچ توهمی، بیهیچ پاداشی، بیهیچ امیدی ـ
فقط بودن، در سکوتی پرشکوه.
و این شاید، تنها تراژدی باشکوه انسان باشد:
که با علم به هیچ بودن،
باز هم انتخاب کند که بایستد،
بیافریند،
و تنهاییاش را تا پایان، چون تاجی خاموش، بر سر بگذارد.
و در پایان باید بگویم: آری، جهان بیمعناست، اما انسان میتواند معنایی بیافریند که حتی خدایان نیز به آن رشک برند. و این، شکوه خاموش انسان است.