ویرگول
ورودثبت نام
Mr_maleklou
Mr_maleklou.
Mr_maleklou
Mr_maleklou
خواندن ۲۳ دقیقه·۳ ماه پیش

در سکوت این شکاف ها

شب بود؛ نه از آن شب‌هایی که ماهی میان ابرها پنهان باشد و ستاره‌ها بدرخشند، شب من خاموشی مطلق بود. گویی این شب همان شبی‌است که هیچ سحرگاهی را به دنبال ندارد.

نشسته‌ام کنار پنجره اتاقی که سال‌هاست بوی زندگی نمی‌دهد، چایم روی میز سرد شده و دیگر بخاری ندارد. دفتر و کاغذ و قلمم هم در گوشه‌ای از میز در کنج تنهاییشان فرو رفته بودند و در تاریکی افکارم غلت می‌خوردند. سال‌ها بود که فکر رفتن از این شهر و از دست این آدم‌ها و از این خاطرات شوم، در سرم بود.

اما ناگفته نماند که رفتن‌هایی را هم تجربه کرده بودم گاه از دل رابطه‌ای بیرون آمده بودم گاه از نگاه کسی عقب نشسته بودم و گاه با کسانی قطع رابطه کرده بودم اما هیچ کدامشان نجات بخش نبودند مثل کندن زخم تازه خشک شده، مثل پرت شدن در اعماق فکری خودم و مثل یک جیغ بلند در استخری خالی.

یک بار هم عاشق شده بودم! نه از آن مدل‌ها که آدم‌ها دوست دارند بگویند عاشقم. نه! عاشق شده بودم اما مثل گیاهی که ریشه‌اش به سنگ خورده، مثل آتشی که خاموش نمی‌شود اما سوزان هم نیست و این عشق به همان اندازه که جانم را گرم کرده بود استخوانم را نیز شکسته بود. سادگی کرده بودم تمام دلم را بدون سند و تضمین داده بودم دست کسی که فقط یک رهگذر بود.

و کم کم فهمیده بودم که خوبی تضمین نمی‌آورد، عشق وفاداری نمی‌آورد، مهربانی معنا نمی‌آورد و انسان به غایت تنهاست؛ آنقدر تنها که گاهی آینه هم چهره‌اش را پس می‌زند.

چایم دیگر یخ کرد و به درد خوردن هم نمی‌خورد. ماه همچنان پشت ابر است و خانه غرق در سکوت، گویی امشب تقدیر این است که بگویم. باید سفره دلم را باز کنم. دوست ندارم که شما را ناامید کنم اما خب می‌دانید، زندگی همین است، شوخی هم ندارد؛ خیلی خشک و جدی!

تفاوتی ندارد که از کدام نسل باشی بعضی از دردها مختص یک نسل نیستند آنها همراهان همیشگی انسانند؛ دردی مثل درد تنهایی، درد خیانت، درد شکستن بی دلیل، درد بی‌معرفتی ، درد دروغ شنیدن.

آدمی همواره از این دردها زخمی می‌شود. گاه کسانی هستند که زود فراموش می‌کنند و قلب‌های ساده‌تری دارند و دوباره ضربه می‌خورند، گاه نیز کسانی کینه به دل می‌گیرند و در راه تلافی‌اند و گاه کسانی نیز مثل من به پوچی می‌رسند، به راهی که در انتهایش هیچ نیست. اکنون من در انتهای هیچ ایستاده‌ام، مات و مبهوت، خشکم زده و فقط به سراب دوری نگاه می‌کنم که گویی از آنجا بوی مهربانی می‌آید اما همه این‌ها سرابی خیالی است.

همواره سعی کردم که انسان خوبی باشم. سعی کردم که آدمیزادی رفتار کنم، می‌دانید شاید به آن بگویند ساده لوحی و شاید مسخره کنند، اما من همین بودم. دل پاکی داشتم. عشق و علاقه و مهربانی‌ام را بی‌دریغ نسبت به همه روا می‌داشتم و چشمداشتی هم نبود. تنها خواسته من این بود که گاه گاهی با من هم همین گونه رفتار شود؛ اما از زمانی که به یاد دارم آدم‌ها اینگونه نبودند، گویی که هرکس به دنبال سود و منفعت شخصی خودش است، حالا چه این سود مادی باشد و چه معنوی، وقتی که نیازش اشباع شد و برطرف گشت تو را رها می‌کند و می‌رود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند و تو می‌مانی و یک دل زخم خورده.

آنها با این بی‌توجهی و بی‌اعتنایی، خنجری در قلبت فرو می‌کنند و حتی بدون درآوردن آن خنجر می‌گذارند و می‌روند. تو می‌مانی و یک تیغ در قلبت و فواره های خون که بر روی احساساتت می‌چکد و آنها را لخته می‌کند. در من از این لحظه است که فرایند سنگ شدن اجرا میشود.

شوق در من مرده و امیدی هم ندارم؛ چرا که تا به امروز که این همه سال از خدا عمر گرفته‌ام همه آدم‌ها مثل هم بودند. هیچکس جور دیگری رفتار نمی‌کند که به نظر شیرین‌تر بیاید یا حداقل آدمی‌زادی‌تر باشد.

آه که واژه آدم چقدر این روزها غریب است در میان ما؛ شاید آدم هم دیگر خودش را نمی‌تواند بشناسد!

آنقدر در زیبایی‌های تجملاتی و در به دست آوردن چیزی که در انتها نیز بدان نخواهیم رسید غرق شده‌ایم و دست و پا می‌زنیم که دیگر معیارهای اخلاقی برای مان هیچ ارزشی ندارند و حاضریم پا روی انسانیت و آدمیتمان بگذاریم و هر کاری که از دستمان برمی‌آید انجام دهیم تا به خواسته‌های دل خود برسیم و در این میان اصلاً اهمیتی ندارد که چند دل شکسته شود، چند غرور خرد شود و چند شخصیت زیر پاهایمان له.

گاهی با اطرافیانم که درد و دل می‌کنم و از بلایا و اتفاقاتی که بر سرم آمده میگویم سریع‌ترین جواب آنها این است که شاید شانس بدی داری!

اما من به عنوان یک انسان، آن هم در عصر مدرن آنچنان به شانس اعتقادی ندارم همانطور که فلاسفه بزرگ هم می‌گویند که استفاده از واژه شانس شاید درست نباشد.

اما مگر می‌شود هر کسی که در سر راه تو قرار می‌گیرد مشکلی داشته باشد که بخواهد آن را با تو حل کند؟ یا کمبودی داشته باشد که بخواهد آن را با تو جبران کند؟ و تنها سوالی که در این زمان‌ها به ذهنم می‌رسد این است که مگر ما وسیله‌ایم؟

انسان وسیله دست کسی نیست که بخواهد کمبودهای عاطفی‌اش را جبران کند یا بخواهد مشکل مالیش را حل کند. هر آدم باید برای خود زندگی کند و تنها در صورتی که بتواند به دیگران حال خوب القا کند با آنان ارتباط بگیرد.

مگر تنهایی چه دارد که همه از آن گریزانند؟

تنهایی بهترین وجه زندگی آدمی است

وقتی می‌بینی که نمی‌توانی دلی را شاد کنی و نمی‌توانی خنده‌ای به روی لب کسی بیاوری یا اصلاً آدم جالبی به نظر نمی‌رسی برای معاشرت پس بهترین راه این است که بروی و کنج تنهایی را بغل کنی، اینگونه نه دیگر به خودت آسیبی می‌رسانی و نه به دیگران.

بگذارید کمی از این دردها را شرح دهم تا آنها را بهتر بشناسیم.

من خودم به عنوان یک انسان، آدم اجتماعی نیستم؛ از شلوغی متنفرم، از همهمه بیزارم و به طور کل دوست ندارم که زیاد حرف بزنم. هرچقدر هم در زندگیم نگاه کنم می‌بینم که تعداد دوستان بسیار پایینی دارم شاید ۴ یا ۵ یا ۶ کلاً به اندازه انگشتان دو دست هم نمی‌رسند. اما در کنار آنها احساس راحتی می‌کنم و جهان خودم را برای آنها نمایان.

وقتی که مجبور می‌شوم در جمعیتی قرار بگیرم یا در جای شلوغی باشم یا با کسی که نمی‌شناسم ارتباط برقرار کنم واقعاً در عذابم سعی می‌کنم خودم را از آن مهلکه بیرون بکشم.

اما اگر بخواهم روراست باشم، من از ابتدا این‌گونه نبودم. روزگاری بود که جمع برایم معنایی داشت، صدای خنده‌ها در گوشم زنگ خوشی می‌زد و من هم یکی از همان‌ها بودم که میان جمعیت گم می‌شدم و با حضورشان جان می‌گرفتم. شاید ساده بودم یا شاید زیادی امیدوار، اما باور داشتم که دست‌های آدم‌ها قرار است دست من را بگیرند نه این‌که انگشتانشان را چون خنجری در پشت من فرو کنند.

من هم کودکی داشتم، دوستی داشتم، شوقی داشتم برای بودن، برای ساختن، برای خندیدن. یادم هست که روزی به کوچک‌ترین توجه کسی بال می‌گرفتم و ساعت‌ها با یک نگاه مهربان زندگی می‌کردم. اما همان نگاه‌ها کم‌کم پشت به من کردند؛ لبخندهایی که روزی گرمم می‌کردند، یخ شدند و مرا در سرمای بی‌اعتمادی رها کردند.

یک بار، دو بار، سه بار... تا جایی که فهمیدم هر بار که به دل کسی تکیه می‌کنی دیر یا زود باید آماده باشی برای سقوطی تلخ‌تر. و این سقوط‌ها مرا ساختند، نه آن‌طور که باید، بلکه مثل مجسمه‌ای ترک‌خورده، نیمه‌جان و بی‌حرارت.

کم‌کم یاد گرفتم که سکوت امن‌تر است، که گوشه‌ی اتاقم صادق‌تر از صمیمیت‌های موقتی بیرون است. آموختم که شلوغی فقط نقابی است بر زخم‌ها، و آنهایی که بلندتر می‌خندند شاید در دل بیشتر آماده‌ی خیانتند. همین بود که آرام آرام پاهایم دیگر برای رفتن به جمع‌ها تمایلی نداشتند، صدای شادی‌ها برایم گوش‌خراش شد و لبخندها غریبه. و حالا من مانده‌ام و دیواری بلند میان خودم و دنیا، دیواری که هرگز از اول قرار نبود این‌قدر سخت و سرد باشد.

یادم می‌آید اولین بار را، هنوز هم گاهی مثل کابوس برمی‌گردد. آن روزها جوان‌تر بودم، پر از شور و اشتیاق برای دوستی، برای ساختن چیزی مشترک. دلم را دست کسی داده بودم که گمان می‌کردم می‌تواند پناهگاه باشد، اما پناهگاهم بیشتر شبیه اتاقی شد بی‌در و بی‌پنجره، جایی که هرچه فریاد زدم به گوش هیچ‌کس نرسید. او رفت؛ بی‌آنکه حتی بدرود بگوید، بی‌آنکه بفهمد چه چیزی را از من جدا کرد. انگار نه انگار که وجودم را بی‌دریغ بخشیده بودم.

بار دیگر در جمعی دوستانه بود؛ همان‌هایی که به ظاهر نزدیک‌تر از همه بودند، اما پشت سرم نقشه‌ها می‌کشیدند. من لبخند می‌زدم و آن‌ها در دلشان تیغ‌ها را تیز می‌کردند. روزی رسید که حرف‌هایشان به گوشم رسید، نه از زبان خودشان، که از دهانی بی‌طرف، و آن‌وقت بود که فهمیدم دوستی هم می‌تواند خنجری باشد با دسته‌ای مخملین.

بار سوم دیگر به حساب اشتباهات خودم گذاشتم. گفتم لابد من زیادی بخشنده‌ام، زیادی ساده، زیادی آدم! اما مگر آدم بودن چه گناهی است که باید این‌چنین تاوانش را پس داد؟ با هر ضربه، تکه‌ای از اعتمادی که به جهان داشتم کنده شد و روی زمین افتاد، و من هرگز نتوانستم آن را دوباره سر جای خود بگذارم.

از همان روزها بود که شروع کردم به عقب‌نشینی؛ یک قدم از جمع فاصله گرفتم، بعد قدمی دیگر، تا جایی که به‌کلی از میدان بیرون رفتم. گاهی هنوز صداهایشان را می‌شنوم، خنده‌هایی که زمانی مرا گرم می‌کرد حالا مثل آژیرهای گوش‌خراش در ذهنم تکرار می‌شوند.

و این شد که من دیگر به شلوغی بازنگشتم، نه به مهمانی‌ها، نه به جمع‌های پرهیاهو، نه به خیابان‌هایی که پر از آدم‌اند. چرا که هر صورت برایم نقابی شد و هر سلامی هشداری برای زخمی تازه.

و اکنون، وقتِ آن رسید که از خودِ آنِ «اعتماد» پرسشی ژرف‌تر بکنم، آن واژه‌ای که هرکس در زبانش شکلاتش را می‌گذارد ولی در عمل آن را چون سیمانی شکننده به دیوار می‌زند. اعتماد چیست مگر یک ریسکِ مؤدّبانه؟ یک قرارِ نانوشته میان دو نفر: «من بخشی از خود را به تو می‌سپارم و تو وعده می‌دهی آن را بازنگردانی.» این وعده از کجا آمده؟ آیا از نوعی قرارداد اخلاقی درونی است یا از نیازهای اجتماعی که ما را مجبور می‌کند تن به باوری لحظه‌ای بدهیم تا بتوانیم با دیگری هم‌زیستی کنیم؟

شاید همه‌چیز به این برگردد که انسان موجودی است دوپهلو: هم ذاتاً اجتماعی است و هم از بودن با دیگران هراس دارد. ما با هم زاده می‌شویم و برای بقا به دیگری نیاز داریم؛ اما همان دیگری، همان دستِ نجات، گاهی همان دستی می‌شود که بندهایمان را می‌برد. آیا این تناقض را می‌توان با یک کلمه توجیه کرد؟ نه، اما می‌توان فهمید که ریشه‌های خیانت اغلب در کمبودِ دیگری نهفته است: در حسادت، در ترس، در نیازِ برتر جستن، در این که کسی نخواست یا نتوانست اندازهٔ عاطفه‌اش را تاب آورد.

خیانت همیشه کنشی عبث و کور نیست؛ گاه محصولِ محاسبه‌ای است که انسانِ مدرن به آن رسیده، سود و زیان را می‌سنجد، هزینهٔ تعلق را محاسبه می‌کند و اگر دید بازدهی کم است، تعلق را برمی‌دارد و می‌رود. این طرز نگاه شاید خشن و سرد باشد، اما در جهان کنونی که همه‌چیز به کمیت و بازدهی تبدیل شده، ما نیز گاهی به ماشین‌های حساب بدل می‌شویم. و چنین وقتی که رابطه‌ها مبدل به معامله می‌شوند، اعتماد نمی‌تواند جز قربانی بعدی باشد.

اما خیانت همیشه از سوی دیگری صادر نمی‌شود؛ گاهی ما خودمان به خودمان خیانت می‌کنیم، وقتی توقعات بی‌جا می‌سازیم یا به دیگران نسخه‌ای را تحمیل می‌کنیم که خودمان آن را نمی‌شناسیم. وقتی می‌خواهی کسی همیشه همان‌گونه بماند که در رؤیاهایت تصویر کرده‌ای، در واقع او را زندانی می‌کنی و گناهِ رهایی‌اش را بر دوش او می‌نهی. آیا این هم نوعی خیانت نیست؟ خیانتی نرم و پنهان که کم‌کم اعتماد را می‌خراشد.

اینکه من حالا در کنج تنهایی‌ام پناه گرفته‌ام، آیا نشانهٔ شکست اخلاقی است یا واکنشی دفاعی؟ شاید هردو. انسان وقتی بارها و بارها زخم می‌خورد، یاد می‌گیرد زرهی بسازد؛ آن زره سنگ‌شدگی، آن قاب سنگ‌پوش، تنها یک کارکرد دارد: نگذارد خون دوباره جاری شود. اما همین سنگ‌پوشی، خود به خود مانعی می‌شود برای آغوشِ ممکنِ دوباره. سؤال این است: آیا دردِ نبودِ دیگری از دردِ خیانت بدتر است یا بهتر؟ من دیگر جوابِ ساده‌ای ندارم؛ فقط می‌دانم که هر انتخاب بهای خود را دارد.

فلسفه‌هایی هم هستند که می‌گویند اعتماد فضیلتی است، نه خطایی. اگر این‌گونه باشد، پس من نه آن را باخته‌ام و نه آن را به درستی حفظ کرده‌ام، من آن را امتحان کرده‌ام و فهمیده‌ام که امتحانِ انسان‌ها گاهی از قضاوتِ خردِ من فراتر است. اما باز هم این سؤال می‌ماند: آیا باید به سبب چند آدم ناسالم، تمامِ جامعه را از مهر محروم کنیم؟ آیا تنهایی مطلق، که من اکنون آن را چون پناهگاه انتخاب کرده‌ام، آخرین حکمِ عقل است یا نوعی تسلیمِ خنک قبل از مرگِ احساسی؟

گاهی فکر می‌کنم خیانت نه حتماً شرّ خالص که ناتوانی در عشق‌ورزیدن است؛ ناتوانی در تاب‌آوریِ زخم‌های دیگری، ناتوانی در همراهیِ رنج. انسان‌های کوچک وقتی نمی‌توانند دردِ دل دیگری را تحمل کنند، به جای همدلی فرار می‌کنند یا واکنشِ دفاعی نشان می‌دهند؛ و این واکنش به شکلی تحریف‌شده بازگشت می‌کند و نامش خیانت می‌شود. اما آیا این توجیه است یا تبیین؟ شاید هر دو.

من گاهی فکر می‌کنم که اعتماد نوعی هنر است، هنری ظریف و شکننده که تنها با تمرین و خطرپذیری تدریجی شکل می‌گیرد؛ نه با یک پرت کردنِ دل بی‌قید و شرط. شاید باید دوباره یاد گرفت که چه مقدار از خود را به دیگری سپرد، چه اندازه مرزها را نگه داشت و چگونه آگاهی از احتمالِ درد را بپذیریم بدون اینکه همیشه برای در امان ماندن، در خودِ سنگی محبوس شویم. اما پرسشِ من این است: کسی که یک‌بار دلش شکسته، چگونه می‌تواند دوباره قلمِ اعتماد را بردارد؟ آن قلمِ شکسته را چگونه جوش دهی؟

پاسخِ ساده‌ای ندارم، اما می‌دانم یک چیز را: اگر آدمی بخواهد بازسازی کند، باید از نو معنا بدهد، به رابطه؛ به خود؛ به آنچه می‌طلبد. ممکن است دیگر هیچ‌گاه همان آدمِ همیشه‌باورها نشود، اما شاید بتوان نسخه‌ای از خود را ساخت که هم با احتیاطِ لازم عاشق شود و هم اجازه دهد که نورِ دیگران گاهی بر زخم‌ها بتابد بدون این‌که آن‌ها را جوش دهد، بلکه فقط گرم‌شان کند.

و من در این میان، هنوز میانِ سنگِ زره و نرمای امید در نوسانم. شاید امروز دیوار بلندتر است و شاید فردا نسیمی آرام بیاید که نه دیوار را ویران کند و نه مرا بازگرداند، فقط پرده‌ای را کنار زند تا ببینم چیزی آن سویِ آن دمیده است. شاید نه اقیانوسی از مهر، فقط یک پنجره کوچک که از آن بتوان نفس کشید. اما تا آن روز، من گوشه‌نشینی را انتخاب کرده‌ام، نه چون که تنفر دارم از دیگران، بلکه چون می‌خواهم ببینم آیا هنوز چیزی در من هست که بخواهد دوباره اعتماد کند یا نه.

بلند شدم. اتاقم دیگر برایم تنگ آمده بود، آن‌قدر که حتی دیوارهایش انگار می‌خواستند صدای ناله‌هایم را در خود خفه کنند. به سمت سالن رفتم، چراغ را روشن نکردم؛ فقط همان نور کم‌رمقِ ماه که از پشت ابرها بر زمین میزیخت، کفِ سنگی سالن را روشن کرده بود. روی مبل کهنه‌ای نشستم، همان مبل که سال‌هاست جای نشستن کسی جز من را به خود ندیده. آهی کشیدم و تکیه دادم، انگار بخواهم کمی بار خستگی را از شانه‌هایم به این تکه چوب و پارچه منتقل کنم.

می‌خواستم ادامه دهم…

اما این بار شکایتی دیگر بر زبانم آمد. شکایتی از آدم‌ها، از آن‌هایی که گویی به بیماریِ عجیبی دچارند:

بیماری خودبزرگ‌بینی.

نمی‌دانم چرا این روزها هرکس را که می‌بینی، خودش را مرکز جهان می‌داند، گویی خورشید صبح تنها برای او طلوع کرده و شب تنها برای او فرو می‌رود. عجیب است، هرکدامشان انگار تاجی نامرئی بر سر گذاشته‌اند، تاجی که بیشتر از طلا ساخته نشده، بلکه از باد است؛ اما چه با غرور سرشان را بالا می‌گیرند.

بعضی‌ها آن‌چنان در منِ خویش غرق‌اند که دیگران برایشان چیزی جز آینه نیستند؛ آینه‌ای که فقط باید بازتابی از زیبایی، قدرت یا داناییِ پوشالی‌شان باشد. کافی است کمی خلاف میلشان عمل کنی، کافی است آینه تصویرشان را کج نشان دهد، آن وقت است که با تحقیر، با بی‌اعتنایی، یا با لبخندِ پر از تمسخر تو را کنار می‌زنند.

و عجب‌تر آنکه همین‌ها بیش از همه دم از فروتنی می‌زنند! هرجا که پای سخنرانی است، لب‌هایشان پر از واژه‌ی "انسانیت" و "اخلاق" است، اما در خلوت، در عمل، جز سایه‌ی سنگینی از خودخواهی چیزی به جا نمی‌گذارند. من بارها دیده‌ام که چگونه آدم‌ها، حتی نزدیک‌ترینشان، با نگاهی پر از تکبر رد شدند، گویی تو در مقابلشان هیچ نیستی، گویی حضور تو فقط برای پر کردن خلأ تنهایی‌شان کافی بوده و وقتی سیراب شدند، دیگر وجودت اضافی است.

نشسته‌ام روی همین مبل، در سکوتِ سالن، و می‌اندیشم که چه شد انسان‌ها این‌گونه شدند؟ مگر ما از ابتدا به دنیا نیامدیم که دست در دست هم بگذاریم؟ چه شد که هرکس دنیای خودش را مهم‌تر از همه یافت؟ این خودبزرگ‌بینی مثل سمی آرام در رگ‌های جامعه می‌دود؛ همه لبخند می‌زنند، همه حرف از دوستی می‌زنند، اما پشت این نقاب‌ها، هرکس تنها پادشاه قلمرو کوچکش است و بس.

روی مبل جا خوش کرده‌ام، دست‌هایم را روی دسته‌ها گذاشته‌ام و سرم را کمی پایین انداخته‌ام. ذهنم آرام نمی‌گیرد. می‌چرخد، می‌جوشد، و باز همان درد کهنه خودش را نشان می‌دهد: غرور نابجا.

این غرورِ بی‌پایه مثل خوره افتاده به جان آدم‌ها. هرکس گمان می‌کند که بی‌نیاز از دیگری‌ست؛ هرکس باور دارد که ارزشش آن‌قدر بالاست که دیگران فقط باید اطرافش بگردند، خدمتش کنند، مدحش گویند. نتیجه چه می‌شود؟ دوستی‌ها که روزگاری محکم بودند، حالا مثل نخ پوسیده‌ای با یک کشش ساده پاره می‌شوند. میان دل‌ها شکاف می‌افتد، و این شکاف روزبه‌روز عمیق‌تر و ژرف‌تر می‌شود؛ تا آنجا که دیگر هیچ پلی توان پر کردنش را نخواهد داشت.

من دیده‌ام، بارها دیده‌ام، که چگونه یک نگاه پر از غرور، یک جمله‌ی از بالا به پایین، رابطه‌ای چندین ساله را نابود کرده است. چه بسیار رفاقت‌هایی که می‌توانستند ماندگار باشند اما زیر بار همین تکبّر پوچ، فرو ریختند. آدم‌ها فکر می‌کنند بزرگ‌تر می‌شوند وقتی دیگری را کوچک می‌بینند، حال آنکه حقیقت جز این است: با تحقیر دیگری، تنها قامتِ انسانیت خودشان خمیده‌تر می‌شود.

می‌دانید دردناک‌تر کجاست؟ اینکه این غرور نابجا نه‌تنها پیوندها را می‌گسلد، بلکه انسان را در تنهایی‌اش اسیر می‌کند. آن‌که امروز بر سر دیگری فریاد می‌زند "من از تو برترم"، فردا در خلوتِ سردش می‌فهمد هیچ دستی برای گرفتنش نمانده است. غرور مثل دیواری‌ست که آدم‌ها با دست خود می‌سازند، آجری روی آجر، و وقتی کامل شد، می‌بینند که خودشان پشت آن زندانی شده‌اند.

و چه تلخ است که ما می‌توانستیم با یک لبخند، با یک کلمه‌ی ساده‌ی مهربانانه، با اندکی فروتنی، این فاصله‌ها را پر کنیم. اما نه؛ آدم‌ها ترجیح می‌دهند بر تختِ توهمِ بزرگی بنشینند تا اینکه در کنار یکدیگر روی زمین ساده‌ی صمیمیت راه بروند.

غرور، چیزی‌ست شبیه سرابی در بیابان. از دور می‌درخشد، چشم را فریب می‌دهد، وعده‌ی آبی خنک می‌دهد، اما هرچه نزدیک‌تر می‌شوی، خشکی و خالی بودنش آشکارتر می‌شود. انسان‌هایی که در دام این سراب می‌افتند، خیال می‌کنند به سرچشمه‌ای از بزرگی رسیده‌اند، اما در حقیقت فقط تشنه‌تر و خسته‌تر می‌شوند. دوستی‌هایشان یکی‌یکی فرو می‌پاشد، و وقتی به خود می‌آیند، می‌بینند جز تنهایی نصیبی نبرده‌اند.

غرور همچنین شبیه دیوی‌ست خاموش. آرام می‌آید، در گوش انسان نجوا می‌کند که "تو بالاتر از همه‌ای، تو سزاوارتر از دیگرانی." و آدم بی‌خبر، کم‌کم همه‌ی پل‌های ارتباطی‌اش را ویران می‌کند تا قصر خیالی خودش را بسازد. اما چه قصر سست و بی‌پایه‌ای! با یک نسیم حقیقت فرو می‌ریزد، و آن‌وقت دیو لبخند می‌زند و صاحبش را میان ویرانه‌ها تنها رها می‌کند.

اگر به چشمان دوستی‌های از هم‌گسیخته نگاه کنی، رد پای همین دیو را می‌بینی. همین‌که کسی گمان کرد بزرگی‌اش در کوچک شمردن دیگری‌ست، همان لحظه رشته‌ی میان دل‌ها پاره شد. و همین‌که دیگری ترجیح داد سکوت کند و عقب بنشیند، شکاف میانشان بیشتر و بیشتر شد.

کاش انسان‌ها می‌دانستند که بزرگی، نه در ادعای برتری، که در فروتنی‌ست. کاش می‌فهمیدند که سرابِ غرور، هرچقدر هم زیبا بنماید، به مقصدی جز کویر تنهایی ختم نمی‌شود.

روی مبل جابه‌جا شدم، انگار سنگینیِ کلماتم مجال آرام نشستن نمی‌داد. سکوتِ سالن سنگین بود و در آن سکوت، خاطراتی از چهره‌ها و صداها بالا می‌آمدند. اما این‌بار چیزی دیگر ذهنم را می‌سوزاند: دروغ.

نمی‌دانم چه شد که در میان ما، دروغ این‌گونه بی‌ارزش جلوه کرد، آن‌قدر که گویی نفس کشیدن بی‌آن ممکن نیست. در آغاز شاید ساده بود؛ دروغی کوچک برای گریزی کوتاه، برای آرام کردن لحظه‌ای، برای پوشاندن خطایی بی‌اهمیت. اما همان دروغ کوچک، مثل دانه‌ای در دل خاک، آرام آرام ریشه زد، قد کشید و سایه‌اش را بر سر روابط گسترد.

آدم‌ها صادق نیستند. حتی آن‌ها که دم از صداقت می‌زنند، در جایی، در موقعیتی، نقابی بر چهره می‌گذارند و حقیقت را به نفع مصلحت می‌برند. درد همین‌جاست؛ ما فکر می‌کنیم مصلحت مهم‌تر از حقیقت است. اما کجای این مصلحت توانسته قلبی را آرام کند؟ کدام دروغ، حتی کوچک‌ترینش، توانسته رشته‌ی میان دو دل را محکم‌تر کند؟ همیشه برعکس بوده. هر دروغی که گفته شد، شکافی تازه بر پیکره‌ی اعتماد زد.

من دیده‌ام چگونه دروغ، آرام اما بی‌رحم، بنیان دوستی‌ها را فرو ریخته. امروز کلمه‌ای، فردا پنهانی، و پس‌فردا خیانتی که دیگر جبران‌پذیر نخواهد بود. آدم‌ها خیال می‌کنند با دروغ، خود را نجات می‌دهند، حال آنکه در واقع حقیقت را قربانی می‌کنند، و رابطه‌ای را که می‌توانست سال‌ها بماند، به کام نابودی می‌برند.

دروغ، سمّی‌ست شیرین. در لحظه شاید نجات دهد، شاید لبخندی بسازد، اما در عمق، اعتماد را می‌کُشد. و وقتی اعتماد مُرد، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند جز پوسته‌ای از رابطه، ظاهری آراسته اما درونش تهی.

گاهی فکر می‌کنم که ما آدم‌ها چقدر دروغ را طبیعی جلوه داده‌ایم، گویی نفس کشیدن بدون آن ممکن نیست. هر روز شاهد دروغ‌های کوچک و بزرگ هستیم؛ لبخندهایی که پشتشان دروغ است، قول‌هایی که هیچ نیتی برای عمل ندارند، و سکوت‌هایی که حقیقت را می‌بلعند. و ما به مرور یاد می‌گیریم که دروغ، مثل سایه‌ای همیشگی، جزئی از روابط است؛ چیزی که نمی‌توان از آن گریخت، چیزی که حتی گاهی با خودمان هم صادق نیستیم.

و چه دردناک است وقتی می‌بینی که این دروغ‌ها، به ظاهر بی‌ضرر، کم‌کم فاصله‌ها را گسترش می‌دهند. دوستی‌ها، آن ارتباط‌های ظریف و شکننده، با هر دروغ، تکه‌ای از خود را از دست می‌دهند. انسان‌ها دیگر نمی‌توانند به هم اعتماد کنند، و حتی وقتی لبخندی می‌زنند، می‌دانی که شاید پشت آن لبخند حقیقتی پنهان باشد. چه جایگاهی برای صداقت باقی می‌ماند وقتی دروغ، قانون نانوشته‌ی زندگی روزمره شده است؟

من خودم بارها دیده‌ام که دروغ چطور زهرآگین و بی‌رحم عمل می‌کند. شاید در آغاز برای حفظ آرامش گفته شده، اما به مرور می‌شود زنجیری که رابطه‌ها را اسیر می‌کند. وقتی کسی به دیگری دروغ می‌گوید، تنها آن لحظه را پنهان نمی‌کند؛ بلکه آینده را هم می‌فروشد، وعده‌ها را می‌دزدد، و خاطره‌ها را مسموم می‌کند. و بدتر از همه، حتی وقتی حقیقت آشکار می‌شود، دیگر اعتماد هرگز مثل روز اول نمی‌شود؛ همواره لکه‌ای باقی می‌ماند که چشم را آزار می‌دهد و قلب را می‌خراشد.

و چه عجیب است که انسان‌ها گمان می‌کنند با دروغ، خود را نجات می‌دهند، اما در واقع خود را در تاریکی بیشتری محبوس می‌کنند. هر دروغی که گفته می‌شود، نه تنها رابطه‌ها را می‌کشد، بلکه امکان رشد و فهم را نیز می‌رباید. ما یاد گرفته‌ایم که حقیقت را طرد کنیم و دروغ را بپذیریم، و در این میان، کسی نمی‌پرسد که چه بر سر مهربانی و صمیمیت می‌آید، چه بر سر اعتمادی که روزی ستون هر رابطه‌ای بود.

و من، نشسته بر همین مبل، هنوز فکر می‌کنم که آیا روزی آدم‌ها خواهند فهمید که دروغ، هرچقدر شیرین یا مصلحت‌آمیز، چیزی جز فاصله و گسست نمی‌آفریند؟ آیا خواهند دید که هیچ بهانه‌ای نمی‌تواند خونِ اعتماد را پاک کند، و هیچ دروغی نمی‌تواند جای حقیقت را پر کند؟ شاید روزی برسد، اما نه امروز. امروز، دروغ‌ها زنده‌اند، رابطه‌ها شکننده‌اند، و من همچنان گوشه‌نشینم، تماشاگر این تراژدی خاموش و بی‌صدا.

دروغ، چیزی شبیه تار عنکبوتی نازک و مرموز است که آرام آرام در گوشه‌های روابط تنیده می‌شود. در آغاز نازک است، ظریف، تقریباً نامرئی، اما هرچه زمان می‌گذرد، محکم‌تر و فراگیرتر می‌شود و حتی در آن تکه‌های کوچک حقیقت هم گیر می‌کنند، بی‌آنکه توان فرار داشته باشند. آدم‌هایی که در دام این تار می‌افتند، هرچقدر تلاش کنند، نمی‌توانند به سادگی از آن عبور کنند؛ پاهایشان گیر می‌کند، دلشان گیر می‌کند، و هر حرکت‌شان دردناک می‌شود.

گاهی دروغ مانند سرابی مسموم می‌نماید: از دور زیباست، وعده‌ی آرامش می‌دهد، وعده‌ی رابطه‌ای پر از مهر، اما هرچه نزدیک‌تر می‌شوی، خالی و بی‌جان است. و آن‌هایی که در پی آن سراب می‌روند، تشنه‌تر و خسته‌تر می‌شوند، و وقتی می‌فهمند حقیقت ندارد، دیگر چیزی برایشان باقی نمی‌ماند جز حسرت و پشیمانی.

و گاه دروغ همان زهر آرام و نامحسوس است که در رگ‌های دوستی تزریق می‌شود. لحظه‌ای تلخ و بی‌صدا، ولی به مرور جانِ اعتماد و صمیمیت را می‌سوزاند. هر دروغی که گفته می‌شود، انگار قطره‌ای از این زهر را در قلب رابطه می‌ریزد، تا جایی که روزی رابطه‌ای که روزی گرم و صمیمی بود، سرد و تهی می‌شود.

دروغ، حتی وقتی کوچک و به ظاهر بی‌ضرر است، همانند خزه‌ای نرم و تیره است که آرام آرام سطح سنگ اعتماد را می‌پوشاند، و در نهایت، نمی‌توان دید که سنگ چگونه آسیب دیده است. دوستی‌ها دیگر قابل لمس نیستند، لبخندها مصنوعی می‌شوند، و گفت‌وگوها بی‌روح می‌شوند؛ زیرا همیشه گوشه‌ای از ذهن، به دنبال رد پای دروغ می‌گردند، و هر حقیقتی که ظاهر شود، کمی دیر است.

و اکنون، وقتی به همه‌ی این دردها، شکاف‌ها، غرورها و دروغ‌ها نگاه می‌کنم، چیزی که بیش از همه مرا می‌آزارد، فقدان خودشناسی و عزت نفس واقعیست. آدم‌هایی که خود را نمی‌شناسند، نمی‌دانند کیستند و چه ارزشی دارند، گویی هرگاه ضعف و نیاز خود را می‌بینند، به جای بازسازی، آن را با خیانت، با دروغ، با تکبر و خودبزرگ‌بینی می‌پوشانند. و این همان جایی است که دوستی‌ها، عشق‌ها و روابط انسانی از هم فرو می‌ریزند.

می‌دانم که عزت نفس، نه غرور است و نه خودنمایی. عزت نفس یعنی شناخت دقیق خود، پذیرش ضعف‌ها و قوت‌ها، و فهمیدن اینکه کسی که ارزش واقعی دارد، هرگز نیاز ندارد دیگری را خرد کند تا بزرگ جلوه کند. کسی که خود را می‌شناسد، هرگز خنجر از پشت نمی‌زند، هرگز به دروغ متوسل نمی‌شود، و هرگز اجازه نمی‌دهد غرور و تکبر راه نفوذ به دلش پیدا کنند.

شاید راز این باشد که وقتی آدم‌ها خودشان را بشناسند و در درونشان با خود صادق باشند، دیگر انگیزه‌ای برای آسیب رساندن به دیگری ندارند. نه برای برتری‌جویی، نه برای پر کردن خلأ درونی، و نه برای مخفی کردن ضعف‌ها. آن‌ها در سکوت خود، به اندازه کافی کامل‌اند و هیچ چیزی در دیگری تهدیدشان نمی‌کند.

و این است تلخی جهان ما: اکثر ما هنوز خودمان را نمی‌شناسیم، عزت نفس واقعی نداریم، و به همین دلیل است که درد، خیانت، غرور و دروغ، همسفر زندگی ما شده‌اند. و من، نشسته روی مبل کهنه، با نور کم‌جان ماه، همه این‌ها را می‌بینم و می‌فهمم که تنها راه برای نجات خود، شاید همان گوشه‌نشینی و تنهایی باشد: جایی که بتوانم به خودم نگاه کنم، زخم‌هایم را لمس کنم، و شاید روزی، در همان سکوت، دریابم که چگونه می‌توان به جهان و انسان‌ها با چشم‌های صادق و دل آرام بازگشت.اکنون که به همه‌ی این لحظات و زخم‌ها نگاه می‌کنم، می‌بینم که جهان، با تمام زیبایی و شور زندگی‌اش، پر از دیوارها و فاصله‌هاست؛ فاصله‌هایی که انسان‌ها با غرور، خودبزرگ‌بینی و دروغ می‌سازند و با کمبود خودشناسی و عزت نفس، هر روز عمیق‌تر می‌شوند. رابطه‌ها، دوستی‌ها و عشق‌ها، نه به خاطر نبود علاقه، که به دلیل همان دیوارها و شکاف‌های پنهان، فرو می‌ریزند.

تنهایی من، اکنون نه فقط انتخابی بلکه ضرورت است؛ نه به این معنا که از آدم‌ها متنفرم، بلکه به این دلیل که هر بار که خودم را به دیگری سپرده‌ام، بخش‌هایی از وجودم در تاریکی رها شده‌اند و هیچ راهی برای بازپس‌گیریشان نبوده است. در تنهایی، حداقل می‌توانم با خودم صادق باشم، زخم‌هایم را لمس کنم، و بدون نقاب و بدون ترس، آنچه هستم را ببینم.

و شاید تلخ‌ترین درس این باشد: جهان تغییر نمی‌کند، آدم‌ها تغییر نمی‌کنند، و تنها کاری که می‌توان کرد، شناختن خود و محافظت از درون است. عزت نفس، خودشناسی و صداقت با خویشتن، تنها سلاحی است که می‌تواند از تکرار درد جلوگیری کند و ما را از آن سقوطِ همیشگی، هرچند کوچک، نجات دهد.

بنابراین، من در این سکوت و تاریکی، همچنان گوشه‌نشینم؛ نه از ناامیدی، نه از نفرت، بلکه برای اینکه بتوانم روزی دوباره، اگر جهان و انسان‌ها اجازه دهند، با دلی صادق، با چشمی بیدار و با عزت نفسی درست، به دیگران نگاه کنم.

و شاید همین، تمام چیزی‌ست که از این همه تجربه و زخم باقی مانده: توانایی دیدن جهان، نه با نقاب‌ها و دروغ‌ها، بلکه با حقیقت درونی خود و با احترام به آدمیت خویش.

نویسندهنقددروغعزت نفسرابطه
۵
۰
Mr_maleklou
Mr_maleklou
.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید