مرگ آغازیست بر پایان درگیری های این ذهن همیشه درگیر و زیاده خواه آدمی،
مزه شیرینی است بر روی تلخی های سرنوشت
و آرامشی است بر روی طوفان های بی تب و تاب فکر، و استراحتی بر روی تلاش های بی وقفه آدمی بر آنچه که در انتها نیز بدان نخواهد رسید.
حکمی است قطعی و راهیست که همه محکومیم به قدم نهادن در آن.
صلحیست بر جنگ های درون سرمان، صلحی ابدی.
اما چه کسی تعیین میکند که مرگ چه چیزی را برای ما به ارمقان خواهد آورد؟
او فقط به ما فقط روی خوش آرامشش را نشان میدهد و دیگر هیچ...
و شاید مرگ، همان آغوشِ خاموشیست که آدمی از بدو تولد در تمنایش زیسته، بیآنکه بداند.
شاید مرگ، همان خانهی آرامش باشد که سایهاش سالهاست بر خستگیهای ما افتاده و ما، در تلاش بیثمر برای رسیدن به آنچه خیال میکردیم "زندگیست"، مدام از آن دور شدهایم.
چه اگر خوب بنگری، در تمام نبضهای بیقرارمان، در هر آهِ پنهانی، در هر شبزندهداری بیسبب، ردی از این اشتیاق ناپیداست.
مرگ، آنگونه که خیال میشود، نه هیاهوی تیرهی گورهاست، نه بوی نمِ خاکِ تازه، نه ضجهی مادران و نه سکوت سرد اتاقهای خالی.
مرگ، نسیم نرم صبحیست که پنجرهی ذهن را میگشاید؛
بارانیست آرام که بر خاک تشنهی روح میبارد و خستگی قرون را میشوید.
مرگ، همان لالایی خاموشیست که ذهن را در گهوارهای از سکوت میخواباند.
به راستی، آیا هیچ اندیشیدهای که شاید آنچه ما پایان مینامیمش، آغاز مکاشفهای ژرف باشد؟
آیا این احتمال نیست که مرگ، نه دروازهی فنا، که دریچهایست به سوی ساحت دیگری از بودن؟
ساحتی بیزمان، بیجبر، بیرنج.
جاییکه نه تقویم هست و نه تکرار، نه پرسش و نه پاسخ. تنها بودن است. حضوری ناب.
شاید مرگ، چاییست داغ در یک غروب سرد پاییزی، که آرام آرام لب را میسوزاند اما جان را گرم میکند.
شاید شکوفهایست در باغی فراموششده از خیال، که بویش به یادمان میآورد ما از ابتدا قرار نبود بمانیم، قرار بود برویم...
با لبخندی کوتاه، نگاهی واپسین، و دلی سبک.
اما چه کسی میداند؟
شاید مرگ، خندهایست آرام در میان آشوب،
و شاید، تنها شاید، ما تا لحظهی رفتن، نمیدانیم که سالهاست منتظرش بودهایم.
و من میپندارم که مرگ، چمدانیست خاکخورده در گوشهی ایستگاه هستی،
که آدمی با هر تجربه، با هر شکست، با هر لبخندِ نیمبند، چیزی در آن میگذارد،
و چون زمان رسید، با آن چمدان روانه میشود، بیکولهبار، بیترس، بینیاز.
نه به گذشته مینگرد، نه به آینده، فقط میرود...
با گامی که نه شتاب دارد و نه واهمه.
مرگ شاید بهسان پردهافتادن بر صحنهایست که دیگر تماشاگر ندارد،
صحنهای که بازیگرش خسته است از نقشهایی که هیچگاه خودش ننوشته،
و حال، در خاموشی آخر، خود را بازی میکند؛
بینقاب، بیدیالوگ، فقط با نگاه.
و چه آرامشی دارد این خاموشی...
آرامشی که در هیچ خواب عمیقی نمیتوان یافت،
نه در سکوت کوهستان و نه در ژرفای دریا،
بلکه تنها در جایی میان بودن و نبودن،
جایی که واژهها از معنا تهی میشوند و حس، جایگزین هر اندیشهای میگردد.
و شاید آنگاه که آخرین نفس بر لب میلرزد،
نه ترس است، نه پشیمانی،
بلکه نوعی فهم؛
فهمی از جنس رهایی،
که جهان را با همه سنگینیاش پشت سر میگذاری،
و به جایی قدم میگذاری که قوانینش از جنس خاک نیست.
آنجا که زمان، دیگر خطی نیست،
لحظهها در هم تنیدهاند و معنا نه در بودن، که در رهایی از بودن تعریف میشود.
مرگ، در آنجا نه پایان است و نه گسست،
بلکه امتدادیست ظریف، آرام، بیصدا،
چون عبور نور از پنجرهای نیمهباز در سپیدهدم...
و چه کسی گفته مرگ تنها بر پیکر آدمی سایه میاندازد؟
مرگ، در شکستن شاخهای خشک در باد هست،
در خاموشی ستارهای دور که نوری هزار ساله به زمین میفرستد و خود، مدتهاست خاموش است.
در هر غروب، در هر برگی که از درخت جدا میشود،
و حتی در لبخندی که روی لب میخشکد، ردّی از مرگ هست.
مرگ، نه پایان حیات، که بخشی از بافت آن است؛
نفی نیست، بلکه تصفیه است، پالایشیست برای آنچه باید بماند،
مرگ، همان دستیست که نظم را در بستر بینظمی میچیند،
مرگ، همان سکوتیست که معنای صدا را ممکن میکند.
در دل کهکشانهایی که با شکوهی بیصدا در دل تاریکی میچرخند،
در انفجارهای خاموش نواخترانی که هم میمیرند و هم میزایند،
مرگ، همان نغمهی نهایی است که هستی بر آن بنا شده؛
سکوتی ابدی در پس همهمهی ذرات.
و آیا جهانی که پایان ندارد، آرامشی نیز دارد؟
شاید مرگ پایان این بیقراریست،
پایان جنونِ امتداد، پایان تعلیق بیپایان معنا.
آنجا که همهچیز فرومیریزد،
آنجا که مفاهیم از هم گسسته میشوند و فقط بودنِ ناب باقی میماند،
مرگ، لبخند میزند.
و من، تو، ما،
همه ذرّههایی هستیم که روزی در دل سکوتی روشن،
به جایگاه نخستینمان بازخواهیم گشت.
جایی بینام، بیشکل، بیصدا،
اما سرشار از آرامش.
آنجا که دیگر "چرا" نیست،
آنجا که حتی واژهی مرگ، خود در آرامش حل شده است...