
گاهی آنقدر احساس تنهایی میکنم که حتی سایهام هم مرا تنها میگذارد؛ شب از جایی به بعد، درست از همان لحظه که چراغ های خانه خاموش میشوند و سکوت اتاق را در بر میگیرد قدرت خود را عیان میکند و مرا در گردابی از افکار تاریک و سرد فرو میبرد.
کار هرشبم همین است، افتادن روی تخت و زل زدن به سقف بالای سر و وارد شدن به خلسهای تلخ. هرچه که بگویی به ذهن میآید، از شکستها و تحقیر های دوران کودکی گرفته تا طرد شدن ها و خیانت دیدن های بزرگسالی، از حسرت یک آغوش گرم گرفته تا داغ یک همکلامی ساده؛ اینها در روشنایی روز قدرتی ندارند و سرشان گرم خودشان است و هیچ به سراغم نمیآیند؛ اما نمیدانم چرا همینکه تاریکی بر من مستولی میگردد هر کدامشان یک غول بی شاخ و دم میشوند و از هیکلم بالا میروند!
دیگر دارم بالا میآورم از بس که این افکار را، این خاطرات را و این مرور های ناتمام را تمام نکردهام و هرشب آنها را نشخوار میکنم. خستهام، بخدا که دیگر تحمل ندارم؛ با امشب حدود هفت سال است که هرشبش به همین منوال برقرار بوده. میدانم که اگر کمی دیگر به طول بیانجامد کارم به بیمارستان های روانی میکشد، خب ذهن تا جایی تاب و توانایی تحمل دارد، مگر اینطور نیست؟!
صبحهایی که نزدیک به ظهرند از خواب میپرم و باز خورشید را روبهروی صورتم میبینم و چشمانم را تار میکنم، هنوز دلم گرفته از آن حجم از درد و اندوه و غمی که شب پیش تحمل کردم، اما چاره ای نیست، زندگیست و حالا صبح شده و باید ایستاد و ادامه داد. گلویم درد میکند! گاهی شب ها آنقدر بغض میکنم که فکر میکنم همین لحظه هاست که گلویم پاره شود و خون بیرون بریزد؛ حرف نمیتوانم بزنم، درست است که از هر کسی بیشتر مشتاقم برای حرف زدن و درد و دل کردن و سبک شدن، اما چه کنم که مطمئن هستم هیچ یک از اطرافیانم مرا درک نخواهند کرد، تازه اگر در پشت سرم مرا موضوع بحث و طنازی خود نکنند و مسخره نشوم. شاید هم اطمینانم از بین رفته! نسبت به همه بدبینم.
آخر تقصیر خودشان است، آنها جایی برای خوشبینی نگذاشتهاند، مدام از کودکی تا بحال کارشان همین بوده، خنجر از پشت زدن!
من نمیخواهم که دست مرا بگیرند یا نجاتم دهند، من فقط میخواهم کسی باشد تا کمی از طوفان های عمق دلم برایش بگویم بی آنکه آب در دلش تکان بخورد، من فقط میخواهم که درک شوم حتی به قدر سرسوزنی درک شدن مرا یاری میکند در این جدال هرشبم با افسردگی.
آسمان برایم خاکستریست، آب کدر، ابر ها سیاه، از ماه خون میچکد و دریا ساکن و گلآلود است و ماهی هایش همه مرده اند. مردم ساکنند و ساکت، کودکان افسار بزرگان در دست دارند و فرهیختگان در حال عیاشی، عالمان در حال بذله گویی و عیاشان در مسند؛ این چه دنیای عجیبی است؟! چرا باران از زمین به آسمان میرود؟ چرا چشمه ها خشکیده و درختان سردند؟ چرا خانه ها خراب و آدمیان منگند؟ چرا شرابها به زمین ریخته شده؟ چرا در آسمان شب ستاره ای نیست؟ چرا صبح نمیشود؟
این چه هرج و مرجی است؟
چرا این درد تمام نمیشود؟