پدربزرگم یه پیکان داشت وقتی سوارش میشد انگار سوار شاستی بلند شده یه جوری برامون قیافه می گرفت که نگو و نپرس . یه روز تعطیل تابستون اومد و گفت: می خواد ما رو ببره گردش سرتون رو درد نیارم ما هم بچه بودیم و ذوق گردش داشتیم . وسایل و جمع کردیم و سوار شدیم اما هرچی پدربزرگم استارت می زد میگف نه روشن نمیشم که نمیشم . پدربزرگم محکم روی فرمون زد و گفت توروخدا روشن شو بهت بنزین سوپر جایزه می دم روغنت و عوض می کنم . اما انگار ماشین نه آورده بود نگاهی به ما انداخت و گفت :(( پياده روی برای سلامتی تون خوبه یالا پیاده شین .)) ما هم مثل لشکر شکست خورده پیاده شدیم و پیاده راه افتادیم . پدربزرگم گفت :(( میبینید هوا چقدر خوبه بعد هم گفت :(( اصلا ماشین برای چی مونه ؟ خدا بهمون پا داده که راه بریم پس چرا از نعمت خدا استفاده نکنیم ؟ نگاهش کردم و گفتم:(( باباجون اگه قرار بود پاشیم پیاده بیایم ماشین به چه درد می خوره ؟ )) پدربزرگم که دید کم اورده گفت:(( فضولیش به شما نیومده دوست داشتم خریدم .))خوخورهماشینخریدی؟)