پلاک
پلاک
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

شهید رضا حاجی بهرامی

  • در۲۵ آذر ۱۳۳۴ در تهران به عنوان اولین پسر خانواده به دنیا آمد.پدرش قربانعلی، تریکو فروش بود و مادرش،فاطمه نام داشت.
  • در هفت سالگی در دبستان اسلامی محمدی شروع به تحصیل کرد. او در این دوران با وجود سن کمش همواره با سخاوت و بخشندگی، میکوشید که به بقیه هم کلاسی هایش کمک کند.همیشه شاگرد اول کلاس بود. بسیار همکلاسی هایش را دوست داشت. از همان دوران کودکی از پدر می خواست که به بچه های بی بضاعت کمک کند. از پول گرفته تا لباس و لوازم تحصیلی هر چه برایش مقدور بود کمک می کرد.
  • در دوران دبیرستان ،به مانند همه جوانان و نوجوانان آن دوره، رضا هم به مخالفت با رژیم حاکم میپرداخت و از جمله در انشاهایش این انزجار را فریاد میزد.و همیشه در آخر انشایش می نوشت: ما باید همیشه به این فکر باشیم که آینده درباره ما چگونه قضاوت خواهد کرد.
  • او پس از کنکور در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد .در این دوران هم او با وجود اهتمام زیاد در تحصیل ، در فعالیت های سیاسی بر علیه رژیم حاکم، فعال بود . شهید یکی از اصلی ترین مهره های جمع دانشجویان مسلمان دانشکده به ویژه در امور اجرایی به حساب می آمد. با این وجود علی رغم تکاپوی دائمی برای رتق و فتق امور، از پرداختن به مسائل عبادی و شرکت در مجالس مذهبی و مسجد دریغ نمی کرد. حداقل هفته ای یک بار مخصوصا شب های جمعه توفیق زیارت حضرت عبدالعظیم و ... را داشت.رضا آن قدر فعالیت می کرد که گاهی دوستانش می دیدند از خستگی روی چمن های دانشگاه خوابش برده! تا این که در سال ۱۳۵۶ در تظاهراتی که به مناسبت هفتمین روز کشتار طلاب قم برپا شده بود در خیابان نارمک اطراف دانشگاه با ۱۷ نفر دانشجوی دیگر دستگیر شده و به زندان قصر برده می شوند.
  • این دوران و حضور در زندان ،هیچگاه از تلاش او برای درس خواندن و امید او نکاست.هر بار که خانواده به زندان می رفتند، درخواست کتاب می کرد. کتاب عربی صرف و نحو می خواست، یک بار قرآن و بار دیگر المعجم الفهرس. در زندان هر اندازه که وقت می یافت عربی می خواند.و در حالی که در زندان بود از خانواده اش درخواست کرد واحدهایش را بگیرند اگر چه نمی دانست کی آزاد می شود ولی لحظه ای در زندان بی کار و ناامید نبود.
  • قرار شد رضا و دوستانش به وسیله وثیقه از زندان آزاد شوند. پدر یکی از دوستانشان وثیقه گذاشت و فرزندش را آزاد کرد. رضا به پدرش گفت: من نمی خواهم شما چنین کاری کنید چون دوستان من در زندان بیش تر شهرستانی هستند و یا این که استطاعت ندارند که وثیقه بگذارند و نمی توانم راضی باشم که من آزاد شوم در حالی که آن ها در زندان باشند، اگر برایتان مقدور بود، وثیقه بگذارید و همه را آزاد کنید. پدر رضا "قربانعلی حاج بهرامی" هم که برایش مقدور بود چنین کاری را کرد و وثیقه گذاشت و قرار شد که همه آزاد شوند.تا درنهایت رضا و دوستانش در سوم فروردین ۱۳۵۷ از زندن آزاد شدند.
  • بعد از آزاد شدن از زندان فعالیت رضا چند برابر شد. گاهی وقت ها می شد در داخل جوراب، کف کفش، زیر زیرپوش، زیر شکمش پر از اعلامیه بود. شب ها بیدار می ماند و اعلامیه را زیراکس می کرد و تکثیر می نمود و به جنوب شهر و محله های فقیرنشین می رفت و به مستضعفین کمک می کرد. به خانه شهدا می رفت و از پدر و مادر آن ها دلجوئی می کرد و به احتیاجاتشان رسیدگی می کرد.
  • در تحریک مردم به تظاهرات در بین همه گروه ها مشاهده می شد و همیشه در بین توده ها بود. برای همه مردم از بزرگ و کوچک احترام قائل بود. آن ها را به سرنوشت خودشان آشنا می کرد و حرکت در درون خودشان ایجاد می کرد.
  • در روز یازدهم آذر سال ۱۳۵۷ مصادف با اول محرم ۱۳۹۹ به خاطر اجابت درخواست "امام خمینی" که فرموده بودند در اعلامیه هایشان به خاطر محرم که: «ملت ایران از شما می خواهیم که محرم امسال را عظیم بشمارید و سوگواری شایسته ای انجام دهید و از هیچ طاغوتی نهراسید، (و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب) هر کسی شعائر خدا را بزرگ شمارد از تقوی قلب ها است» عده ای از بازاریان که رضا هم در بین آن ها بود گویا از گلوبندک به طرف سه راه سیروس حرکت می کنند و دسته گل هائی همراه خود می آوردند و طبق معمول که ماشین های گارد در سبزه میدان و اطراف بازار زیاد بوده گل ها را بین سربازها تقسیم می کنند و یکدیگر را در آغوش می گیرند و اعلام همبستگی با ارتش می نمایند.
  • در سه راه سیروس بعضی از سربازان اشک می ریزند و درخواست می کنند به طرف سرچشمه نروید که جلادان آن جا منتظرند اما آن ها توجه نمی کنند و می گویند «ما حسب الامر امام خمینی باید محرم را عظیم بداریم و همچنین ما می خواهیم با ارتش ملتمان اعلام همبستگی کنیم و علی رغم سخنان آن کسانی که تصور می کنند تظاهرات غیرعملی است اصالت آن را ثابت کنیم.»
  • وقتی به سرچشمه می رسند، شخصی روحانی سخنرانی می کند و بعد می گوید بنشینید و تکبیر بگویید و شعار آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی و حسین حسین بگویید. در لحظه ای که آن ها حسین حسین می گفتند، دژخیمان رژیم منحط پهلوی شروع می کنند به تیراندازی. افراد یکی پس از دیگری مثل برگ خزان بر زمین می افتند. یکی از دوستان دست رضا را می کشد تا او را خارج کند که در همین لحظه رضا مشاهده می کند کسی روی زمین افتاده. دستش را از دست آن دوست خارج می کند و می شتابد برای یاری آن شخص تیر خورده که نابهنگام تیری از پشت به ناحیه ی قلبش می خورد و از قلبش خارج می شود. یکی از دوستان به نزد رضا می آید تا او را نجات دهد اما می بیند که وضعش خطرناک است و احتمال بهبودی نیست فقط از او سوال می کند اگر چیزی می خواهی بگو. رضا می گوید کمی آب برایم بیاور... وقتی می آید رضا دیگر نیاز به آب نداشت.
شعر سروده شده توسط شهید
شعر سروده شده توسط شهید

محل تدفین شهید: بهشت زهرا قطعه: 17

دانشگاه علم و صنعت
پلاک بسیج دانشجویی دانشگاه علم و صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید