پلاک
پلاک
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شهید محمود ضیاءبشرحق


شهید محمود ضیاء بشرحق سى ام فروردین 1328 ، در شهرستان تهران به دنیا آمد.در یک مدرسه ای که جنوب شهر بود درس می خواند.برخلاف شرایط آن دوران که بسیاری از جوانان نسبت به امور عقیدتی بی تفاوت بودند، اما شهید همیشه با انتخاب دوستان مناسب،جزو افرادی بود که بر علیه حکومت مبارزه میکرد.

در خارج از مدرسه، دوستانی داشت که اهل هیئت بودند و هیئتشان هم فقط صرف ظواهر سینه زنی و اینها نبود بلکه کار فکری و عقیدتی انجام می شد و کم کم آن شکلی که حالا در قالب جلسات مذهبی داشتند یک شکل خاصی به خود گرفت که بعدها سازمان فجر اسلام در آنجا تشکیل شد که ایشان هم یکی از اعضای سازمان فجر اسلام بود.

او وارد دانشگاه علم و صنعت شده بود و در رشته مکانیک تحصیل میکرد.محمود ضمن تحصیل در دانشگاه، در کارخانه جنرال موتور کار می کرد تا اینکه شهید بهشتی و شهید باهنر یک اعلامیه مخفیانه دادند که بچه‌های تحصیل‌کرده و فعال وارد آموزش و پرورش شوند. با اینکه شهید،درآمد خوبی از شغلش داشت،اما بنا بر توصیه آن دو شهید به هر طریقی بود به عنوان دبیر ریاضی منطقه ۳ تهران به تدریس مشغول شد و همزمان تحصیلش را در دانشگاه هم ادامه داد. او بارها در سال‌های ۵۷ و۵۶ در درگیری های دانشجویی توسط گارد دانشگاه زخمی شد. یک بارهم شدت آسیبش زیاد بود که شهید فیاض بخش پایش را گچ گرفت و معالجه کرد.

اولین شهیدی که دانشگاه علم و صنعت داد شهید حاج بهرامی بودکه شب اول محرم سال 57 در سرچشمه وقتی ایشان شهید شدند، خیلی متاثر شدند.

شب شهادت شهید به روایت همسر شهید:

<<حکومت نظامی اعلام شده بود اما قرار شد مردم خیابان ها را ترک نکنند. نزدیک میدان بهارستان، مردم همه پیاده، با ماشین، با موتور در خیابان بودند و الله اکبر می گفتند. ما هم به منزل یکی از دوستانمان که نزدیک مدرسه علوی بود رفتیم تا اگر لازم باشد در منطقه ای که امام ساکن بود باشیم و از او به اندازه خودمان حفاظت کنیم. پس از ساعتی محمود با همسر دوستم گفتند که به سمت بیت امام می رویم. رفت و دیگر بازنگشت. بعدها از دوستمان شنیدم که محمود بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به سمت کتابخانه می رود و کتاب «شهادت» دکتر شریعتی را برمی دارد و شروع به مطالعه آن می کند، وقتی صدای الله اکبر مردم را می‌شنود، کتاب را می بندد و سرجایش می گذارد و می‌گوید: همیشه که نمی‌شود فقط خواند، حالا وقت عمل است. تا صبح منتظر شدیم، محمود نیامد. خیلی نگران بودیم. صبح زود با برادرانم تماس گرفتم. می گفتند مردم درهای خانه‌هاشان را باز کرده‌اند تا آنها که در خیابانه ا بودند، پناه بگیرند. بنابراین فکر کردم شاید بعد از حکومت نظامی برگردد، اما خبری نشد. صبح زود رفتیم سمت خیابان ایران و جلوی دبیرستان اسدی که رسیدیم، دیدیم خونی بر زمین ریخته شده و مردم بر روی رد آن که تا سر چهارراه کشیده شده بود گل گلایل گذاشته بودند. نمی‌دانستم این جا محل شهادت محمود و این رد خون، از اوست. بعدها متوجه شدم. به هر حال فهیمدیم که او مجروح شده و در بیمارستان سوانح است. گارد شاهنشاهی دور تا دور بیمارستان را گرفته بود و کسی اجازه ورود نداشت. به هر زحمتی داخل شدیم، اما محمود به شهادت رسیده بود. پزشکان گفتند گلوله‌ای که از یک کلت به او اصابت کرده، حاوی ماده ای شیمیایی بوده و همسرم بر اثر مسمومیت جان باخت.>>

خانم کریمی که هنگام شهادت همسرش، حدود ۲۶ سال داشته، از آن شهید صاحب دو فرزند است که یکی هرگز پدر را ندید.

شهدای انقلاب با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آنها نمی‌رفتند، پایه‌های انقلاب محکم نمی‌شد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا می‌کند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش می‌مانند ، ایجاد کند.

قـطعـه :۲۱
ردیـف :۲۵
شـماره :۹
قـطعـه :۲۱ ردیـف :۲۵ شـماره :۹


پلاک بسیج دانشجویی دانشگاه علم و صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید