قهرمان خودت شو
من کارشناش بیهوشی هستم. حدود دو سال مسیر خونمون تا محل کارم که کلینیک خصوصی بود رو با دوچرخه میرفتم. کسی هم کاری باهام نداشت و خیلی هم از طرف روسا تشویق میشدم و براشون جالب بود. دوچرخه دنیای من شد و باهاش قویتر شدم. ایستادنهای طولانی مدت سر کار باعث نمیشد پادرد بگیرم و هر روز احساس قدرت بیشتری میکردم. کار ما تو اتاق عمل خیلی سنگینه و شیفتهای کاری اغلب دوازده ساعته است. به علاوه مسئولیت کارهای خونه و یه پسر مدرسهای ده ساله هم رو دوشم بود دیگه زمانی برای ورزش کردن نداشتم. تمام عشق من، تمام زمانی که فقط مال خودم بودم همین دوچرخه سواری مسیر رفت و برگشت به محل کارم شد. تا اینکه طرحم تو یه بیمارستان دولتی با قوانین سخت در اومد. روزهای اول رو با ماشین رفتم تا اوضاع و سبک سنگین کنم. به دلیل مدیریت به شدت دولتی، برداشتم این بود که بعیده من رو با اون لباسها و کلاه دوچرخه سواری تو اون محیط بپذیرند.
بنابراین یه کیف کوله بزرگتر با خودم برداشتم و علاوه بر همه وسایلی که باید با خودم میبردم مثل لباس اتاق عمل، غذا برای دوازده ساعت و... یه مانتو و مقنعه و یه قفل و زنجیر و هم با خودم برداشتم. حدود دو کیلومتر قبل از بیمارستان یه دکه روزنامه فروشی هست که دوچرخه رو اونجا قفل کردم و به روزنامه فروش سپردم تا وقتی من برگردم مواظبش باشه. کلاه رو داخل کوله قایم کردم و مانتو رو روی لباسهای ورزشیم پوشیدم و مقنعه رو سرم کردم. سوار اتوبوس شدم و خودم و به اتاق عمل رسوندم. موقع برگشت هم همین کارها رو برعکس کردم.
چند روزی همینطور گذشت. خب خیلی سخت بود چون اتوبوس همیشه نبود، مسیر سربالایی بود و زمان بیشتری طول میکشید تا برسم. سختتر از همه برگشتن بود که باید بعد از خستگی دوازده ساعت کار، دو کیلومتر رو پیاده می اومدم ولی خب میاومدم چون ارزشش رو داشت!
بعد از چند روز همکارام کلاه رو دیدند و کم کم همه فهمیدند. از پیادهرفتنهای قبل و بعد کار هم خسته شده بودم. با چند نفری مشورت کردم و دل رو به دریا زدم و دوچرخه رو با خودم بردم داخل بیمارستان. بازم وقتی میرسیدم، کلاه رو در میآوردم و مقنعه رو سرم میکردم و یه مانتو رو لباسام میپوشیدم.
در واکنش به این کارم، بعد از دو هفته از اتاق عمل منتقل شدم به یه بخش کوچیکتر و بی سر و صداتر. حس طرد شدن از محل کار اصلیم که اتاق عمل بود رو داشتم. به گوشم رسید که خیلی از من خوششون نیومده ..
بعد از چند ماه از دفتر پرستاری خانمی به دیدنم اومد و کلی ازم بابت دوچرخه سواری قدردانی کرد و یه پیکسل با عکس دوچرخه بهم هدیه داد. انگار دنیا رو بهم دادن! اون پیکسل برام حکم مجوز رو داشت و بعد از اون دیگه خیالم راحت شد.
دیگه با همون کلاه و لباسها به بخشمون میرفتم، لازم نبود چیزی رو پنهون کنم. بعد از هشت ماه هم من رو به اتاق عمل برگردوندند. هنوز هم بعد از دو سال دیدن قیافه ام با کلاه دوچرخه و لباسهای ورزشی براشون عادی نشده البته که هیچ بهونهای هم ندارند چون حجابم با لباس دوچرخه سواری هیچ مشکلی نداره ولی خوب کمی غیر متعارفه ولی من کم نیاوردم؛ هیچوقت و به هیچ قیمتی!
صبر کردم تا من رو همانطور که هستم بپذیرند.
باید صبر کنیم؛ نباید کم بیاریم. اونقدر جامعه باید ما رو ببینه تا چشمهاش به دیدن ما عادت کنه ..