..
ارتش سرما با تمام قوا حمله کرده بود و مردم شهر _مثلا_ در خانه هاشان پناه گرفته بودند... راستی نرگس، پرنده ها کجا بودند؟ مورچه ها در کدامین لانه، کجای شهر قایم شده اند؟ گربه ها زیر کدام سقف به انتظار قطع شدن باران نشسته اند؟؟ و سگ ها، آنها چه؟ چرا کسی را نمی بینم...(شبیه همه ی شب های بارانی...)
باید به خانه مادربزرگ_که کم از خانه های روستایی نداشت_ همان که در این فضای خشک شهری بهتر از بیگانه نام دیگری برایش سراغ ندارم، میرفتم... در باز بود، (شبیه همه ی شب های بارانی...)
دانه های ریز و شفاف باران روی ورق های کوچک و نازک شکوفه های سفیدی که همین دیروز صبح متولد شده بودند، می نشست. شاخه های تازه جان گرفته ی درختکی به سوی آسمان برافراشته شده بودند.
تک و توک میان سنگ های نسبتا کوچک_که از پایین ترین نقطه ی تنه ی ضعیف درخت تا تمام محوطه پر از آنها بود_ درشتْ سنگ هایی هم به چشم میخوردند. زیر باران، کتانی طوسی ام را روی زمین می کشیدم(شبیه همه ی شب های بارانی...)
دارهای دیگری که تفاوت چندانی با اولی نداشتند، دوررر تا دورر، در نظم خاصی، کاشته شده بودند...
نسیم همان که فراوان میان شعر شاعران شغل پیغام رسانی به معشوق را پذیرفته، ریش ریش های شال سفیدی را که مانند همه ی شب های بارانی به سر می کنم، به جنب و جوش در می آورْد.
غرق شدن چه توصیف خوبی برای حالم بود؛ مگر نه؟ غررررق در جو حیاط پهناور خانه ی مادربزرگ...مقصد انباری را در پیش گرفتم،، خودت میدانی که به هرچه میماند جز انباری، بیا نام دیگری برایش انتخاب کنیم، نام «پرواز» خوب است؟ هرچه باشد از کلمه ی زمخت انباری برای جایی که جوجه ها ی طلایی و مشکی و مادر سفید قهوه ای شان آنجا سکونت گزیده اند قابل تحمل تر است...
||نرگس ببخش، اولین شب بارانیست که اینقدر پرحرفی میکنم...||
سعی کردم مودب باشم. در زدم و با صدای خفیفی پرسیدم:«ببخشید، اجازه هست؟» صدای زمزمه مانندی از جوجه ها شنیدم. به فال نیک گرفتم. نمیدانم چرا وقتی در حلبی که شیارهای موازی ای به شکل افقی داشت را گشودم، همگی به گوشه ای جستند؛ شاید منتظر کس دیگری بودند؛ خلاصه آمده بودم مهمان بی سر و صدایی باشم ولی با این برخورد، حس مزاحم بودن همچون خوره به جانم افتاد و خیلی سریع خداحافظی کنان، خانه شان را ترک کردم...
همانطور که خودم را به دیوار میمالیدم و به جلو حرکت میکردم، ابرهای تیره را دید میزدم،، شاید باورنکنی ولی حتی لحظه ای در آن حال دلم به حال خورشید که وقتی بچه بودیم میگفتند پشت ابرها پنهان شده است،سوخت...نگاهم را گاهی به سوی دیوارها ی سنگ بلوکی می انداختم، گاهی روانه ی سبزه ی بدون مجوز روییده ی کنار دیوارها میکردمش و گاهی نثار لباسی که به سختی میشد در آن قسمت خشکی پیدا کنم...
ثمره ی نگاه های دائم الحرکتم این شد که تو را دیدم.. درست روبه روی خانه ی پرواز... کنار بقیه ی دوستانت، خوش میخوابیدی(شبیه همه ی روزهای و شب های بارانی و غیر بارانی)
روبه رویت نشستم... بی هیچ سخنی نگاهت کردم، خیره در چشمانت شدم و منتظر تا از خواب برخیزی... بادی وزید..تکان خوردی. باد شدت گرفت و یقین کردم که دیگر با وجود این همه حرکت نمیتوانی همچنان خواب باشی... از آن به بعدش را خودت بهتر میدانی دیگر... فردا صبح برای گل های سرخ اطرافت نگویی که من سفره ی دل پیش تو باز کرده ام... نه این سفره ی قلب من نبود...من هنوز هیچ چیز نگفته ام...سخنی داشتی، به باد بگو، شک نکن که مو به مو، تمام آنچه را میخواهی بگویی به من خواهد گفت... همه را می گوید ،مانند، درست مانند همه ی شب های بارانی ...