روی ایوان نشستم، آبی آبی آسمان با همکاری پرتو بی مانند خورشید از عهده ی آن صحنه ی آرایی فوق العاده برآمده بود.
لبه ی کلاه را به طرف عقب چرخاندم و هدفون را از گوش هایم جدا. اطراف را خوب پاییدم. دوباره بعد از مدت ها شرایط خوبی برای بروز دادن کودک بسیار فعال درونم پیدا شده بود.(😼)
سطح کف باغ را گِل پوشانده بود و به شکل هنرمندانه ای بر روی آن، علف هایی که تناسبی میان قد هاشان نبود، روییده بودند. گودال های پر از آب مخصوصا کنار دروازه میانی آهنی که روز ساخت و نحوه ی آن را به خوبی در یاد دارم، جلب توجه می کردند.جهیدم. گربه(🐈) که تا همین حالا با یک متر فاصله از من روی یه تکه آسفالت شده کنار درب بیرونی نشسته بود، به هوای اینکه میخواهم غذایی مهمانش کنم از جا برخاست و سعی کرد سرعتش را با سرعت من که حالا داشتم با نهایت سرعت به سمت چاله آب می دویدم، هماهنگ کند. خب طبیعی ست که پاچه هایم را بالا ندادم دیگر؟ می پریدم بالا و محکم پای راستم را درون آب فرو می کردم و پای چپ را جلوتر فرود می آوردم تا مکث به فرایند خیزش آسیبی نزند، قطرات درشت آب به اطراف پرت میشد و گربه ناخوشایند از این موضوع، محیط را بدون به دست آوردن میان وعده ای ترک میکرد، اما این بار سلانه سلانه قدم می زد و گویی زیر لب غرولند میکرد «که آخَر این نهاری که به ما دادید کفاف این شکم صاحاب مرده را نمی کند» به هر حال هیچ کدام اینها از تمرکز خردسال مذکور در انجام کار مهمش نمی کاست.
حالا طبیعت(🏞️)که انگار تا آن لحظه منتظر یک آدم یا ناآدم پایه بود، من را تشویق میکرد. میگویی نه؟ خودم صدای خنده ی باد را کنار گوش هایم شنیدم، یا حتی خودم تکان خوردن برگ های درختان را دیدم. نه فقط همین ها نبود، بوی خوشی نیز پیچیده بود که به گمانم آن گل های(🌼)خودرو از روی شوق منتشر کرده بودند، ببین حتی حشره هایی کوچک تر از مگس هم بالای سرم پرواز میکردند، از آنها که چند وقت پیش با دیدنشان سگرمه هایم(😫) در هم رفته بود و شکایت کنان دست هایم را در هوا حرکت میدادم و نوای غر غر بود که به همراه دی اکسید کربن در هوا ی اطراف دهان پخش میشد.. یا آن کبوتر که با فاصله ای نه چندان زیاد پرواز کنان در آسمان بال هایش را برایم تکان میداد.
شاید چیزهای دیگری هم بود،شاید کنار درختی نیز ایستادم و کنجکاوانه شیره ی تنه اش را با انگشت هایم برداشتم و مزه اش را چشیدم، شاید سرم را یواشکی از دیوار بالا بردم و کندو های عسلی(🍯)که تازگی همسایه کنارمان آورده بود را هم با لبخند شیرینی تماشا کردم.شاید غروبکی پشه ها را دنبال کردم یا مثلا شاید از سنگ های متنوع پراکنده شده، چند تایی را انتخاب کردم و بعد روی کپه ای خاکی نشستم و به طرف دیوار سنگی، پرتابشان کردم؛ نمیدانم...کمی حافظه ام مشکل پیدا کرده است. چیزی که با یقین میتوانم ادعا کنم این است که راستی راستی دلم خیلی برای آن روزها تنگ شده بود. سرم را در کوزه ی شربت کودکی فرو کردم و با بهره بردن از آن خنکی لذت بخش بیرون آوردم.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨