مأمورهای حکومتی به خانه ی ملا توسلی می ریزند و ویکی از پسرانش، به نام محمد امین توسلی را کتک می زنند و با خودشان می برند. بدون هیچ دلیل و جرمی. بدون هیچ نشانه و مدرکی. علیرضا آن زمان پنج شش ساله بوده. محمد امین مثل همه ی مردان افغان کار می کرده و زن و زندگی داشته و سه بچه. پدر و مادر پیرش به هر دری می زنند، ولی بی جواب می مانند. مردم روستا هم انها را به باد طعنه و و تهمت می گیرند که معلوم نیست پسرتان چه بی ناموسی و خلافی کرده که این جوری بندی اش کردند و بردند و اثری از اثارش نیست. مردم روستا ارتباطشان را با توسلی ها قطع کردند و خانواده ی محمد امین آواره شدند. توسلی ها با این زخم زبان ها و طعن ها تا سال ها درگیر بودند. تا اینکه بعد از سی و چند سال، اواخر پاییز 93، خبری در فیس بوک پیچید و خانواده ی مهاجران را به هم ریخت. زنی که در زندان کابل، زندان بان بوده و اکنون در اروپا به سر می برد؛ لیستی از افرادی که زنده به گور شده بود را منتشر کرد.
یکی از افراد لیست، محمد امین توسلی ولد محمد حسین بود و چند ستون بعد جرمش را نوشته بود: خُمِینیست! نور به قلب توسلی ها ریخت و خون تازه در رگ هایشان دویده بود. محمد امین به خاطر تعلق به امام خمینی ربوده شده و در یک گور دسته جمعی به شهادت رسیده بود."
کتاب «خاتون و قوماندان» از شهید علیرضا توسلی می گوید. او یکی از سربازان خمینی است که با رویکرد جهان وطنی همیشه در آرزوی مبارزه با استکبار و کمک به مستضعفان جهان است. قوماندان در زبان افغانستان به معنی فرمانده است. علیرضا از وقتی که خود را می شناسد در جبهه ی جهاد است. زمانی در لباس مجاهد در برابر روس ها می ایستد و از خاک خویش دفاع می کند؛ بعد از آن همپای رزمندگان ایرانی به دفاع از انقلاب اسلامی در برابر بعثی ها بر میخیزد. آخرین جبهه ی او سوریه است؛ در لباس مدافعان حرم و قوماندان تیپ فاطمیون.
در این کتاب، مریم قربان زاده ما را پای خاطرات ام البنین حسینی که همسرش او را خاتون می نامد می نشاند. در همان صفحه ی اول کتاب، اولین تلخی زندگی او را می چشیم. زمانی که خانواده و هم ولایتی هایشان به خاطر حمله ی روس ها و نا امنی مجبور می شوند زندگی شان را در بقچه ای بپیچند و از سرزمین مادریشان دل بکنند. خاتون با سختی های زندگی مهاجران بزرگ می شود. کودکی اش با ترس بازگردانده شدن به کشور ناامنشان در کنار تنگدستی وفقر می گذرد و نوجوانی اش را با حسرت ادامه تحصیل می میگذراند.
زمانی که با علیرضا توسلی ازدواج می کند، جلوه های دیگری از زندگی پر از فراز و نشیب به آنها رخ نشان می دهد علیرضا، مرد کاملی است و خاتون در کنار او رشد می کند ولی او مرد خانه نشستن نیست و بیشتر زندگی اش را در جهاد می گذراند و در این مدت بار زندگی بر دوش خاتون است.
خاتون، قوماندان را بدون هیچ فیلتری به ما نشان می دهد. ازدغدغه ها و اعتقادات قوی و محکمش می گوید. خاتون از همسرش یک موجود مقدس نمی سازد و همه ی جزئیات را بدون هیچ پرده پوشی می گوید. شهید توسلی بعد از ماجرای یازده سپتامبر و تشکیل حکومت جدید در افغانستان، از آنجا کناره می گیرد. به ایران می آید و کارگری می کند. او که در میدان نبرد خستگی ناپذیر است به دلیل مشکلات تنفسی و ترکش هایی که در بدنش دارد، به راحتی از پس این کار بر نمی آید. حتی مدتی به امید شرایط بهتر به افغانستان می روند ولی اوضاعشان بهتر نمی شود. گاهی چنان عرصه بر آنها تنگ می شود که همراه خاتون پشت چرخ خیاطی می نشیند. این دوره هرچند برایشان سخت و ملال آور است ولی خاتون خوشحال است که قوماندان را در کنار خود دارد.
هنوز خبر نا امنی های سوریه به همه جا نرسیده که قوماندان دست به کار می شود. رفقای قدیمی اش راجمع می کند و گردان فاطمیون را تشکیل می دهد. علیرضا که حالا به ابوحامد معروف شده به سوریه می رود و باب جدیدی از سختی ها به روی آنها گشوده می شود. نبودن همسر و زخم زبان ها و کنایه های اطرافیان. در جایی از کتاب از زبان خاتون چنین می خوانیم.
"بارها این سخن علیرضا را برای خودم و آنها تکرار میکردم که ما در سه جبهه میجنگیم: «جنگ اول با خودمان است که هوای نفس را بکشیم و از تعلقات دنیا دل بکنیم؛ جبهه ی دوم جنگ با مزدوران اسرائیل و آمریکاست و جبهه ی سوم اینجاست؛ در شهر و کوچه و خانههای خودمان که به مردم ثابت کنیم ما برحقّیم و برای خدا میرویم». تأکید علیرضا این بود: «قِسم سوم جنگ، سختتر است». من داشتم در جبهه ی سوم میجنگیدم، بدون آنکه فَیر کنم یا جراحت بردارم.»"
در کنار داستان کتاب، اندکی با شرایط افغانستان و کلمات دری و رسومات زیبایشان آشنا می شویم. از جمله پر کردن کفش عروس از گندم و برنج برای برکت زندگی، آش کُچه و رد کردن نوزاد از ریسمانی که چهل دانه ی نخود و گندم دارد؛ زمانی که برای اولین بار پا به کوچه می گذارد. سنت زیبای «راه خانه» که شبیه پاگشا کردن نوعروسان است ولی برای مسافران و خانواده های عزادار است و فامیل به نوبت آنها را دعوت می کنند. این رسم زیبا که بر اساس سنت نبوی است، دقیقا بر خلاف آن چیزی است که امروزه بر آن پایبندیم. حسن سلیقه ی نویسنده در آوردن نامه ها و خاطره ها در جای جای کتاب ستودنی است. هرچند مهاجرت و سختی های معاش شرایط تحصیل را برای خاتون و قوماندان محدود می کند؛ ولی قلم زیبا و تسلط به شعر گاهی خواننده را متحیر می کند که این، نشان از استعداد بالای آنها و فرهنگ غنی افغانستان دارد.
نکته ی دیگری در یکی از نامه های شهید در سال هشتاد، توجه مرا به خود جلب کرد. این نامه مربوط به زمانی است که او در افغانستان درگیر جنگ بوده است. عِرق و تعصب این غیور مردمان به ایران و ایرانی را اینجا به وضوح می توان دید. در این ابتدای نامه چنین آمده است:
"ساعت دوازده شب است. بازی تیم ایران و بحرین را همین الان از رادیو گوش می کنم. ایران یک بر سه از بحرین عقب مانده که این باعث اختلال حواس من شده است."
کتاب «خاتون و قوماندان»، شهید علیرضا توسلی را از منظر همسرش به ما معرفی می کند و سبک زندگی اش را می گوید. قطعا ابعاد دیگری از شهید برای ما نا شناخته است. خواندن این کتاب ما را مشتاق تر می کند تا او را بیشتر بشناسیم.
این معرفی برای چالش مرورنویسی فراکتاب نوشته شده است.