به نام خدا
« پیامبر بی معجزه » نوشته محمد علی رکنی؛ داستان سید حمید، طلبه جوانی است که به همراه همسرش برای روضه خوانی راهی روستایی در سیستان می شوند که در راه توسط اشرار دزدیده می شود. او مدتی در دست آنها گرفتار است. در این موقعیت او مدام با خودش و شک و تردیدهایش درگیر است.
« پیامبر بی معجزه » نوشته محمد علی رکنی؛داستان سید حمید، طلبه جوانی است که به همراه همسرش برای روضه خوانی راهی روستایی در سیستان می شوند که در راه توسط اشرار دزدیده می شود. او مدتی در دست آنها گرفتار است. در این موقعیت او مدام با خودش و شک و تردیدهایش درگیر است. راه همسرش برای روضه خوانی راهی روستایی در سیستان می شوند که در راه توسط اشرار دزدیده می شود. او مدتی در دست آنها گرفتار است. در این موقعیت او مدام با خودش و شک و تردیدهایش درگیر است.
ابتلائات و خصوصیات اخلاقی حمید به صورتی بیان شده بود که مدام دلت میخواهد خودت را جای سید حمید بگذاری و گویی با او همزاد پنداری داری.
پیش از این اتفاق، سید حمید همیشه به دنبال «راه» می گشته و تلاش می کرد راه درست را پیدا کند. شاید به همین دلیل طلبگی را انتخاب کرده بود. سید حمید در این مسیر گرفتار موانعی بود مثل همه ی ما... موانعی مثل عجب و ریا و تکبر و ترس...
دزدیده شدن توسط اشرار به همراه خوف و وحشتی که در ذهن همه ما از عبدالمالک ریگی و داعش و... وجود دارد، او را به عمیق ترین نقطه ی ترس می اندازد و این افتادن باعث می شود که او بلند شود و بر ترس هایش غلبه کند. اتفاقات دیگری نیز در این مسیر می افتد، یک به یک موانع را از سر راه او بر می دارد و باعث خودشناسی او می شود. سید حمید، قبلاً مرید استادی بوده است، که در این شرایط، مدام حرف ها و رفتار او را به یاد می آورد.
در نهایت سید حمیدِطلبه ی جوان، در مسیر هدایت قرار می گیرد.
«الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
شیوه ی نگارش نویسنده که همزمان از حال و آینده، از حالت درونی و حالت بیرونی شخصیت اصلی می نویسد بسیار جذاب است. این شیوه در کتاب «سنگی که نیفتاد» آقای رکنی بیشتر است.
نویسنده، فلسفه دین و ادبیات نمایشی خوانده است و با آیات و روایات و مثنوی معنوی آشنایی دارد که این مسئله در متن کتاب محسوس است.
او در مصاحبه ای گفته بود که «پیامبر بی معجزه» کلنجاری با مقوله ی ترس و ایمان است.
بریده کتاب
_ کاش مانتوِ آبی نپوشیده بود.
ادامه حرفش را فکر میکند که کاش لعیا زشت بود. کاش پیر بود.
لعیا دمِ حرکت خودش را در آینه پشت آفتابگیر ماشین برانداز کرد. لبها را کمی به هم مالید و گفت: «نمیخواد با عبا و عمامه پشت ماشین بشینی.»
گوش نکرد. حالا فکر میکند اگر نپوشیده بودم از ریشم میفهمیدند؛ از یقه پیراهنم. یا درِ صندوقعقب را که باز میکردند، عبا و عمامه را میدیدند.
همینکه پا روی ترمز گذاشت، ماشین شد تله و سیّد و لعیا شدند دو صید مفت و مجانی افتاده در دام. جرئت تکانخوردن نداشتند. خیره مرد غولپیکری بودند که با سینهای ستبر، فاصله بغل جاده تا ماشین را تند قدم برداشت و با تحکّم گفت: «پیاده شین.»
سیّد که پیاده شد مرد از زیر پارچه سفید داد زد: «هوی قادر، از بخت روزگار ببین چی گیرمان آمده!»
قادر که تمام حواسش به جاده بود، زیرچشمی نگاهی به عمامه سیاه حمید کرد و گفت: «بندازش بالای ماشین.»
این معرفی برای چالش مرورنویسی نویسی فراکتاب نوشته شده است.