حواست به من هست؟
میدانی! ؟
میخواهم ،
میخواهم بر بال زمان سوار شوم ،
دست در دست نسیم بگذارم و سفر کنم به سالهای دور،دور،دور،
گذشته ای به اندازه همین دیروز،
کودکی شوم ،باز بر دوش پدریا دست در دست مادر،
به بازار روم ،
بخورم پشمکی بر سر چوب به شوق ،
بخرم کفشی که نپوشم تا چند روز به ذوق ،
کودکی شوم انقدر که هراس دارد از سایه خویش
کودکی که هیچ دلواپسیش نیست
روز کنجکاو بنشینم بر لب حوض ،
به تماشای پرواز پیوسته پرستوها و جوجه های قحطی زده را،
شب رقص کنم بر دوش پدر تا در کنم از تن او رخوت خستگی یک روز .
گوش میکنی ؟
آری ای کاش ،
ای کاش برگردم به سالهایی دور،
به خانه تکانی مادر، شب عید
وآب دادن به گل های سرخ وسفیدُ بنفش قالی را که هنوز،
بوی عطر دستان دختران قالی باف را میدهند
وعطشی که یک سال طاقت از گُل ها گرفته وغنچه هایی که نخواهند شکفت هرگز
به قدری ،
به قدری که کودکی چابک شوم ،
بالا روم از دیوار کاه گلی باغ انار،
به شوق چیدن اناری که پوستش رنگ خون است
چون لُپ های دخترکی که دلش آشوب است از اولین دیدارو نگاهی که شرم میبارد از آن،
و بنشینم ،
بنشینم بر لب جوی آبی که شتابان خاموش میکند سینه گُر گرفته باغ را ودرختانی که به استقبالش آمده اند به ردیف
وپونه های لب جوی که شاداب تر از من بودند ،
بلبل های که توگویی مست بودند !
ومن بی رحم می فشارم لپ های اناری را که از شاخه جدایش کردم با وسواس
ولب بر لبش گذاشتم به اسرار
نوش کردم شهدی که بودش از زندگی سرشار
سرخ بودن چه قشنگ است ،
برسفره سبزبهار، که چون برف نشسته برخاک
سرخ بودن چه شهامتی می طلبد ، وچه نجیب است انار !
وحرمتی دارد که شرمگینم میکند رنگ خونینش
ونادم از سینه بشکافته ای که هزار سر درون دارد.
کودکی شوم سر شار از لذت دزدیدن یک انار ، با شوقی که هم آغوش ترس بود .
وپوستهایی که به دست جوی آبش میسپردم ،
جویی که زندگی را جریان داشت .
پوست ها میرفتند به شتاب ،
ومن میدیم چهره یک دزد در آب!
دستان به خون رنگین شده خود را میشستم ،
بی خبر از آنکه خون سرخ انار،
قاصدی بود برای باغبان پیر،
که نشسته بر لب جوی ،تاراج عمر را تماشا میکرد.
اما افسوس که راهی بی بازگشت است زندگی
و باز نمیگردد آب رفته به جوی .