یادش بخیر
بچه که بودیم زمان ما آرایشگاه رفتن عبارت بود از تراشیدن سر با نمره 2 ویا کمتر و مثل الان نبود که بچه های چهار وپنج ساله با انتخاب خودشان موهایشان را مدل های آنچنانی اصلاح کنند وسشوارو ژل وووو بزنند .
معمولا ناظم مدرسه پنجشنبه ها سر صف توی بلندگو با تحدید اعلام میکرد که شنبه هرکس موهایش نتراشیده باشد به مدرسه راهش نمیدهد وفلان وبیسان ..و گاهی کار به جایی میکشید که با ماشین های دستی چهار راه روی سر بچه های بی نظم درست میکردند .البته کار من هیچ وقت به آنجا ها نرسید .!
توی محله ما یه آرایشگاه مردانه ای بود که صاحبش یک پیرمردی بود به نام اقای لطیفی با عینک ته استکانی که اصالتا اهل خوزستان بود وبا شروع جنگ ایران وعراق به شیراز مهاجرت کرده بودند و بسیار منظم وخوش اخلاق و خوش مشرب بود. و واقعا فامیلش برازنده شخصیت و روحیات او بود .
آرایشگاهش فقط آرایشگاه نبود ، وقتی وارد آرایشگاه که یک مغازه سه در چهار بود میشُدی ،هم زمان وارد یک موزه هم میشدی .!
روی در ودیوار آرایشگاه پُر بود از عکسهای مناظر زیبای دنیا ،
اسکله ها با قایق های رنگارنگ چوبی پارک شده
خلیج های زیبا با درختهای نخل ونارگیل
عکسهای خوش تیپ جوانی خودش در خیابانهای آبادان با عینک ریون
پوسترهایی ازهنر پیشه های خارجی که من نمیشناختم
گله اسبهای وحشی در حال تاخت
وسرخ پوستی با چهره جدی واخم کرده تفنگ بدست سوار اسب که چهار چشمی همه جا را میپائید که کسی دست از پا خطا نکند !!
داخل ویترین و روی میز جلوی آینه ها ظرفهای شیشه ای بود که با الکل پُر شده بودند درحالی که داخلشون عقرب ورتیل وانواع مارهای کوچک وبزرگ وسیاه وسفید که با دهن باز به آدم نگاه میکردند و روی دیوار هم چند تا پرنده شکاری تاکسیدرمی شده وشعرهایی ازسعدی وحافظ وخیام توی قابهایی روی دیوار وجاهای خالی نصب شده بودند .
یک کشتی بادبانی که با چوب کبریت بسیار با دقت وبا جزئیات و خوش سلیقه که من خیلی دلم میخواست یکی از آنها را داشته باشم و یک رادیو وتلوزیون قدیمی وگرامافون ویک گُل حسنی یوسف شیطون که هرجایی که بگویی تا سقف دستانش را دراز کرده بود ومثل اینکه گم شده ای داشته باشد همه جا سرک کشیده بود ، دیده میشد.
کشوی میزش که داخلش تعدادی نوار کاست داشت که گاهی ترانه ای برای خودش ویا مشتریهایش با ضبط صوت پخش میکرد و ترانه ای که من چند بار شنیدم یادم هست میخواند ، لب کارون چه گُل بارون بود
بعد ها فهمیدم خوانندش آغاسی بوده وخیلی چیزهای دیگه که الان یادم نیست گوشه ،گوشه آرایشگاه چیده شده بودند وخلاصه جایی برای نفس کشیدن ، نبود .
فکر کنم اگر آن آرایشگاه با کلیه وسایل با همان چیدمانش را دست نخورده گذاشته بودند الان ارزش مالی ومعنوی بسیاری داشت . اما نمی دانم بعد ازمرگ آقای لطیفی چه بر سر وسایل وکل آرایشگاه آمد ؟.
بارهای اول با بابام به آرایشگاه میرفتیم وچون بچه بودیم وقدمان نمیرسید یک تخته مخصوص بچه ها بود که روی دسته صندلی میگذاشت وبچه ها روی آن می نشستند تا خودشان را داخل آینه ببینند و کیف کنند!!
بعد ها از مامان پول میگرفتم وخودم تنهایی به آرایشگاه آقای لطیفی میرفتم .
روحت شاد اقای لطیفی
تا زمانی که آقای لطیفی زنده بود من مشتری او بودم .
او خیلی پیر شده بود و چشمهایش درست نمیدید وگاهی چند تار مو در اطراف گوشهایم جا می انداخت و وقتی به خانه برمیگشتم مامانم با قیچی کوتاه میکرد ! .
یادم هست یک باربه خاطرهمین که دیگر درست وحسابی چشمهایش نمیدید وموها از زیر دستش در میرفتند و یکی بود یکی نبود میشُد به یک آرایشگاه دیگر رفتم وموهایم را تراشیدم .
دفعه بعد ،
بعد از مدتی دوباره پیش اقای لطیفی رفتم وبعد از سلام واحوالپرسی وقتی روی صندلی نشستم درحالی که داشت پارچه سفید را دور گردنم گره میزد با لبخند توی آینه به من نگاه کرد وگفت
عباس اقا
توی آینه نگاهش کردم
اقای لطیفی با لحنی گلایه آمیزگفت
یک جلسه غیبت داشتی ها !
وای خدای من !!!
من روی صندلی شده بودم یک تکه یخ داخل یک تنور!
پارچه سفید دور گردنم هم با آقای لطیفی متحد شده بود وداشت خفه ام میکرد ! از خجالت دلم میخواست بمیرم .
پیش خودم فکر کرده بودم که آقای لطیفی یادش نیست اما ،
اما او خوب آمار مشتری هایش را داشت !
فکر نمیکنم بخاطر جنبه مالی این گلایه را کرد واطمینان دارم که آن پیرمرد دلش به همین آرایشگاه ومشتری هایش خوش بود و آمد و رفت مشتریهایش و رونق آرایشگاه ، حکم امید و انگیزه ای برای زندگی را برایش داشت .
آدمها خاطره ساز زندگی وهم معلم کلاس زندگی یکدیگر هستند وآن روز آقای لطیفی درس بزرگی به من آموخت . وشاید او انتظار آدمها ومشتریای خود را میکشید وبه امید آنها آرایشگاه خود را باز میکرد .
مثل همین ویرگول که آدمهایی هستند که میبینی چهار یا پنج سال پیش در ویرگول یه مدتی فعال بودند وپستهای خوبی نوشتند وتوی ذهن وخاطر مخاطبین خودشون جایی برای خودشون باز کردند ولی یک مرتبه خبری ازآنها نمیشه وچند سال هست پیداشون نیست و آدمها را منتظر خودشون گذاشتند !
انتظار چیز بدی هست ....
مطمئن هستم اگر اقای لطیفی دیر تر به دنیا می آمد ویا من زودتر ، برای هم دوستان خوبی میشدیم وحرفهای زیادی برای هم داشتیم .
گاهی یک نفرکمترین مدت زمان را در عمر آدمی پُرمیکنه اما تاثیر وخاطره اش از کسانی که بیشترین زمان را با ما سپری میکنند بیشتر هست وآقای لطیفی از آن دسته آدمها بود ! وقتی وارد آرایشگاه او میشدی آرامش خاصی به آدم دست میداد .
دریک تایستان که با خانواده به مسافرت رفته بودیم آقای لطیفی هم یک مسافرت برایش پیش آمده بود وآن سفری بی بازگشت بود !
جایی خواندم که یک روز آخرین نفری که ما را میشناسد هم میمیرد ویاد ونام ما بطور کامل از هستی پاک خواهد شد وچیزی از ما دیگر باقی نخواهد ماند و واقعیت هم همین است .
پس اقای لطیفی هنوز زنده هست !!!
حالا سالهای سال از آن روزها میگذرد و من با شقیقه های سفید وموهایی کم پشت شده هیچ آرایشگاهی برایم آرایشگاه آقای لطیفی نمیشود .
چند مدت پیش موهایم بلند شده بود و تصمیم به رفتن به آرایشگاه را داشتم .از آن دسته آدمهایی که به آرایشگاه خاصی میروند ونوبت میگیرند نیستم . هر آرایشگاهی وهر آرایشگری که به دلم بنشیند میروم شاید با تغییردر انتخاب آرایشگاه اینجوری مقداری از جبر روزگار کاسته باشم .
بعد از ظهری که داشتم از خیابانی عبور میکردم چشمم به آرایشگاهی اُفتاد که قبلا چند بار توجه ام را جلب کرده بود .آرایشگر داشت کف آرایشگاه را تمیز میکرد ومشتری نداشت بلافاصله پارک کردم و وارد آرایشگاه شدم .
سلام وتعارف انجام شد وآرایشگر که جوانی بیست یا بیست ویک ساله بود تعارف کرد وما نشستیم و خود را روی صندلی ولو کردیم . سیستم صوتی هم که داشت یک موسیقی ملایم بی کلام را پخش میکرد نوید دقایقی با آرامش را میداد ....
استاد آرایشگر بدون اینکه در مورد مدل مو سوالی بپرسد مشغول کارشد ومن هم چیزی نگفتم . گویا او خودش میدانست چکار کند !
چقدر خوب است آدم ها نگاه هم را خوب بفهمند ودرک متقابلی از خواسته ها ونیازهای همدیگر داشته باشند ونیازی به توضیح دادن وچانه زنی نباشد . اما همچین آدمهایی کم پیدا میشوند !
در حالی که من چشم هایم را بسته بودم و استاد سلمانی داشت کارش را انجام میداد ، با حضور سه تا از دوستان جوان استاد آرایشگر به داخل آرایشگاه فضای آرایشگاه کلا عوض شد .
آن سه جوان سرشار از شور وشوق جوانی با آرایشگر شروع کردند به شوخی کردن وبلند خندیدن .
یکی با بورس موهایش را حالت میداد ویکی باقیچی ور میرفت و میگفتند و میخندیدند و توجه ای هم به من ،نداشتند !! آرایشگر هم سعی داشت این وسط تعادل را برقرار کند جوری که نه من احساس بدی داشته باشم ونه دوستانش رنجیده خاطر شوند .
یکی از همان جوانها به سمت سیستم صوتی آرایشگاه رفت و ترانه را عوض کرد وصد و هشتاد درجه فضای آرایشگاه چرخید.
آهنگ شروع شد وخبری از لب کارون چه گُل بارون اقای لطیفی و آغاسی نبود ! ویک ترانه جوان پسند امروزی با ریتم خاص خودش شروع به پخش شد .
راستش ابتدا برای من که بیشتر ترانه ها وتصنیف های خواننده های سنتی را گوش می دهم و به شنیدن همچین ترانه ای گوشم آشنا نبود اصلا جالب نبود.
بعد وسط سر وصدای جوانهای داخل آرایشگاه وخنده ها وقهقه هایشان سعی کردم ببینم ترانه چه میگوید وچه میخواند و جوانهای امروزی چی گوش میکنن ؟!!
اعتقاد دارم هر ترانه وآهنگ وکار موسیقی چون برایش زحمت کشیده شده ارزش یک بار شنیدن را حداقل دارد .
آهنگ اینجور بود که ...
یک نفریک متن چالشی وانتقادی را فارسی ، تند میخواند وبعد ترانه به زبان کوردی میشد وبعد یک نفر با لحجه جنوبی وصدای کاریزماتیک خود داستان زندگی خودش را تعریف میکرد و توصیه هایی به سایر جوانها میکرد .
بزن سرکار دست بند به من
بده صریع حکمم اصلا
این نبود حق من اصلا
عاشق نشم مثل بقیه
دنیای کثیف
آدم معمولی
کلی روئیا داشتم
چون جوونی نکرده بودم
مهم نیست دیگه برام مهم بودن
من هم مثل تو روئیا م رو غم بغل کرد
واست دردامُ گفتم خندیدی برام
گُنده فکر کن
تو یه روزی میمیری بالاخره تو رخت خوابت
این زندگی واقعا عجیبه
خدا میدونه کیا دو رنگ بودند
عشقمون خداست
دلم لک زده بارون ُ میخاد ....
وقتی خوب گوش دادم دیدم آهنگ حرفی برای گفتن داره و حسابی درگیر متن اهنگ شده بودم که ، استاد جوان آرایشگر دست روی شونم گذاشت گفت ،
امری هست درخدمتم
تازه فهمیدم کار اصلاح موی سر تمام شده و نا خداگاه گفتم
نه ممنون .
پول آرایشگاه را حساب کردم وبا ذهنی شلوغ از در آرایشگاه بیرون آمدم .
صدای موزیک آهنگ ومتن ترانه ، صدای خواننده ، دستبند ،تصویرسرخپوست سوار اسب تفنگ بدست ، دکلمه ها وخنده های جوانهای داخل ارایشگاه ، مارهای داخل شیشه های الکل ،صدای مرد جوان با لحجه جنوبی کشتی بادبانی ، پراید ،گله اسب های وحشی توی مغزم پیچیده بودند واز جلوی چشم هایم مثل چرخ وفلک رد میشدند .
در ماشین را باز کردم ،
مکس کردم
مثل اینکه که چیزی را جا گذاشته باشم
برگشتم
در آرایشگاه را باز کردم
جوان آرایشگر نگاهم کرد
پرسیدم ببخشید ،
اسم این آهنگی که پخش میشُد چی هست ؟
لبخند زد وگفت
زندگی پرایدی حق تو نیست !
زیر لب گفتم
زندگی پرایدی حق تو نیست !!!