شب آرام آرام چادر سیاه خویش را بر سر گیتی میکشید .
من خود را برای ضیافتی آماده میکردم
ضیافتی که تنها مهمان آن من بودم
ضیافتی از کران تا بیکران ، به بلندای هفت آسمان
سکوت لحظه به لحظه صدای شهر را در خود خاموش میکرد
ماه با طنازی چون نوعروسان از پشت کوه بلندی که شهر را در آغوش کشیده بود سرک میکشید .
ستاره ها یک به یک از راه میرسیدند
آه چقدر دلم برای خودم تنگ شده !،خیلی وقت است با خودم خلوت نکرده ام
چقدر تنهایی لذت بخش است ، زلال است همچون بیرنگی در میان این همه رنگ ...
پروین با تاجی شش گوشه بر سر، از دور سلامی کرد وزهره با نگاهی پر از شیطنت وحسادت در جای خود نشست .
نگاهش کردم ، نگاهم را خواند !
آرام تر بگذار مردم شهر به خواب بروند !!
ماه دیگر خود را به میان محفل رسانده بود وچه با شکوه دلبری میکرد
من در حالی که دلشوره داشتم آماده میشدم تا سوار بر اسب رویا تاخت کنم به جایی دور ،دور ،دور
فضا از عطر محبوبه کنار باغچه پر شده بود وصدای جیر جیرکی که لابه لای بوته ها پنهان شده بود ویک نفس مینواخت همچون نوازنده شبگردی تنها مهمان ناخوانده این ضیافت بود .
آه ،دلشوره ای لذت بخش چنگ بر سینه میزند وقرار از دل میبرد
افکار پریشان روز، راه را بر خیال نازک دل بسته است .
اسب رویای شب ،پای بر زمین میکوبد وبیقرار شیهه میکشد ومرا میخواند .
در برزخی گرفتارآمده ام ، در دو راهی تسلیم یا پرواز
راه بازگشتی نیست ،باید تقلا کرد ، باید ذهن را از دهن دیو نشخوار رها سازم
چیزی در درونم نهیب میزند !تو این راه را بارها رفته ای ، راه آشناست
اما چه دشوار است در سکوت جنگیدن !
در سکوت پیروز شدن !
ودر سکوت رقصیدن !
شب سفر خویش را آغاز کرده وهمه منتظر من هستند و من در جای خود با همه توان میدوم ،
پروین بی پروا من را صدا میزند! و محبوبه با نگاهش مرا بدرقه میکند .
این درد را باید تحمل کرد ،همچون مادری که میخواهد به دنیا بیاورد کودک خویش را ،
ماه رقص سماع میکند و زهره نگاه
ذوق میجوشد واحساس فوران ، قلب به شماره می افتد وجوهر در قلم چون خون در رگ بی تابی میکند .
رودی خروشان هستم وگریزی از دریایم نیست، تا شاید در آغوشش آرام گیرم .
دریایی در من هست اما تشنگی امانم را بریده !
ماه رقص سماع میکند
بند ناف تعلق پاره میشود ، مادر گیتی لبخند میزند
و سرانجام سفر آغاز میشود