فقر و نیازمندی مادر همه بدبختی هاست
حقیقتا از به زبان آوردن و نوشتن این حرفها شرم دارم و اصلا دوست ندارم که با نوشته هام حس ترحم یا دلسوزی کسی رو تحریک کنم یا به این وسیله برای خودم توجه و احترام و محبت بخرم. هدفم هم فقط این که تکلیف کلاسی درس کانتنت مارکتینگ رو انجام بدم. اما با یک موضوع کاملا واقعی و بدون شعار. بنابراین لطفا هر کسی که این دل نوشته رو خوند بعدش سعی نکنه که بهم دلداری بده یا ترحم آمیز بهم نگاه کنه.
همیشه هر وقت کلمات فقر، فقیر و نیازمند به گوشم می خورد بلافاصله تصویری از یک زن یا مرد گدایی جلوی چشمام ترسیم می شد که کاسه گداییش رو در دست گرفته و به آدم ها التماس می کنه که پولی تو کاسه اش بندازن و با اون پول امرار معاش بکنه یا مردی با لباس های کهنه و مندرس که تا کمر داخل سطل آشغال خیابان ها خم شده و دنبال غذایی برای خوردن می گرده. خودم رو همیشه از واژه فقیر و نیازمند خیلی خیلی دور می دیدم. چون حس می کردم که من همیشه با داشتن تحصیلات و توانایی هام می تونم روی زانوهای خودم وایسم و به هیچ کس برای زندگیم محتاج نباشم. شاید همین مسائل باعث شده بود که خیلی مغرور و با اعتماد بنفس گام بردارم و هر کسی رو در شان و شخصیت خودم نبینم. اما حقیقتا تو این لحظه که دارم این واژه ها رو می نویسم به اندازه همان پسر بچه فال فروشی ای که برای گذران زندگیش به عابرهای پیاده تو خیابان ها امیدوار و به کرَم دیگران چشم دوخته و محتاجه، امروز من دقیقا به همان اندازه محتاج و نیازمندم. تنها تفاوت من با آن پسر بچه نوع نیازمون هست. اون پسر بچه یک نیاز مادی داره و نیاز من یک نیاز مادی نیست.. خدا هیچ کسی رو محتاج نکنه نه مادی و نه معنوی. که اگر محتاج باشی این آدم ها دمار از روزگارت درمیارن. نه تنها بهت رحم نمی کنن بلکه وقتی می بینن محتاجی و افتاده ای یک لگد هم بهت میزنن که بیشتر بری ته چاه.
بگذریم ....
آره داشتم براتون می گفتم، آدم نمی دونه که چرخ روزگار چطوری می چرخه و سرنوشت چه خواب هایی براش دیده. امیدوارم این چرخ روزگار برای شمایی که این نوشته رو می خونی به کام و بر وفق مرادتون بچرخه. کُمیت زندگی من لنگ می زد. غصه هایی داشتم که اون روزها فکر می کردم که خیلی بزرگن و اینقدر بهشون بها می دادم که داشته های زندگیم رو از یاد برده بودم و نمی دیدم. ثروتی رو که داشتم به چشمم نمی اومد. تا اینکه با غصه های بزرگ و لاینحل این دنیا آشنا شدم و تازه وقتی گوهر زندگیم رو از دست دادم فهمیدم که چقدر غنی وبی نیاز بودم. به قول قدیمیا: قدر یار مهربان کی دانی وقتی که به دست ناکسان در مانی. آدم ها قدر داشته هاشون رو وقتی می دونند که از دستتشون بدن.
یک پستی تو ایسنتاگرام دیده بودم نوشته بود"یک آدم تا زمانی که مادر دارد فقیر نیست." کاملا درست می گفت. تمام نیاز و فقر آدم ها مخصوصا یک دختر زمانی متبلور میشه و ظهور می کنه که مادرش رو از دست میده. البته مادرها هم باهم فرق دارند همه مهربان نیستند اما مادر هرکسی برای اون فرزند بهترین مادر. اما از دست دادن یک مادر حتی اگر تو زندگی برای فرزندانش مادر دلسوز و مهربانی هم نباشه حقیقتا یک شوک بزرگیه. مخصوصا اگر مادرت تنها رفیقت بوده باشه و تنها باشی و مجرد، این فقدان خیلی خیلی دردناک تر هم میشه. هر چه وابسته تر سخت تر. هرچه رفیقتر دردناکتر.
حالا سرتون رو درد نیارم. خلاصه ما همیشه وضعمون اینقدر فلاکت بار هم نبود. برای خودمون کسی بودیم. برو و بیایی داشتیم. ارج و قُربی داشتیم. تو سر ما سری داشتیم. حرفمون بُرش داشت. هر کسی رو لایق هم نشینی و هم صحبتی خودم نمی دیدم. مثل حالا نبود که به ساده ترین و کمترین چیزها نیازمند باشم. چشم انتظار این باشم که یکنفر یک دست پر از مهر، یک آغوش گرم بدون توقع بهم تعارف کنه. با رفیقم دوتایی یک تیمم قوی بودیم . کی جرات می کرد بگه بالای چشمت ابرو. اما حالاکه هم تیمیم رفته من تک و تنها شدم، شدم محتاج و نیازمند یکمی توجه و مهربانی. از سمت هر کس که باشه اصلا مهم نیست. یک همدم و یک هم صحبت که یک لقمه حرف باهم رد و بدل کنیم. یک زمانی وقتی برای مسئله ای غصه می خوردم یا گریه می کردم مادرم بهم می گفت:"همه چیز علاج داره إلا مرگ. برای چیزهای کوچیک غصه نخور. همینقدر که الان من زنده هستم و تو می تونی با من حرف بزنی، درد و دل کنی خداروشکر کن چون من الان هستم که به حرفها و دردو دلهات گوش بدم. مرهم بزارم. من نباشم کی می خاد به حرفات گوش بده." اره راست می گفت. همین که می تونستم جلوش بشینم باهاش حرف بزنم تمام پیدا و پنهانم رو براش بریزم روی دایره بدون اینکه شماتتم کنه بدون اینکه قضاوت بشم. آخرش هم بهم دلداری بده که غصه نخور تا من هستم همه مشکلاتت رو حل می کنم، یک نعمت بزرگ بود که با شبیخونی که مرگ نیمه های شب به زندگی مادرم زد این نعمت رو از دست دادم. اصلا می دونید کلام و کلمه معجزه می کنه. فکر کنم به همین خاطر خدا هم از قلم در کتابش قسم یاد کرده. "سوگند به قلم و آنچه مى نويسند " چون از اثر جادویش باخبر بودم. داروی همه بیماری هاست. بخاطر همین هم هست که همه افراد بعد از جلسات روانشناسی، سبک با یک ذهن و روح آرام بر می گردند. حالا فکر کن که اون روانشناس رفیقت باشه، مادرت باشه. انگار با دم مسیحاییش معجزه می کنه. درمانت می کنه.
فقر عاطفی، نیاز روانی، بدترین نوع نیاز. می دونید باعث میشه آدم به دست ناکسان و نالایقان بیفته. نقطه ضعفت رو که می فهمن ازت سو استفاده می کنند. تو دست و پای بقیه به ذلت می افتی. شخصیتت لگد مال میشه. انگار با خودشون می گن این الان تنها و بی پناه، کسی رو هم نداره که حمایتش کنه بنابراین حالا فرصت خوبیه بهش امان ندیم. فرمان حمله رو صادر می کنند.
بگذریم ... دیگه همه ما با این مسائل آشناییم و برامون ملموسِ. فکر نکنم کسی وجود داشته باشه که از نمک ریختن دیگران روی زخماش بی بهره باشه. فکر کنم همه حداقل برای یکبار هم که شده سوزشش رو احساس کردند.
بخاطر همین چیزها آدم مجبور یک نقابی از قوی بودن و بی تفاوتی به چهره اش بزنه و تظاهر کنه که همه چیز مرتب و رو به راه. هیچ مشکلی هم نداره. غمش رو هم هضم کرده، خوشحال و خرسند در خدمت بقیه است و این خیلی عذاب آور . درست باعث خوشحالی بقیه میشه اما مثل خوره ای روح و روان آدم رو می خوره و آدم رو به قهقرا می بره. می برتت لبه پرتگاه . باعث میشه یک موقع هایی با خودتت فکر کنی چرا باید ادامه بدم. مگه چه چیزی در انتظارم خواهد بود. ای کاش همین الان ریق رحمت رو سر می کشیدم و از این بازار مکاره دنیا خداحافظی می کردم و این عرصه پر فراز و نشیب رو به اهلش می سپردم.
اما یک موقع هایی هم تصمیم می گیری که بدون مبارزه بازی رو نبازی. به این راحتی ها جا نزنی . ادامه بدی. شروع می کنی به خودت انگیزه دادن، سعی می کنی افکار منفی و یاس آور رو کنار بزاری، دوباره قد علم کنی و ادامه بدی. موفقیت های گذشته ات رو برای خودت مرور می کنی. من کوهنورد بودم. من دماوند صعود کردم. من پایان نامه دکترا رو دفاع کردم و... می خای که اون خلا رو با کمک آدم های دیگه، با گرفتن ارتباطات مختلف جبران بکنی. سعی می کنی استاندارد هات رو تغییر بدی. بیشتر سازگاری و انعطاف از خودت نشان بدهی. با خودت فکر می کنی همین که برای لحظاتی مُسکّن باشه کافیه. انتظاری نداری از کسی. تعهدی بابتش نمی خواهی فقط می خای یکم حالت کنارشون عوض بشه. یکم شادتر زندگی کنی. چند ثانیه ای این کوله بار اندوه رو از روی شونه هات زمین بزاری و برای لحظاتی نفس بکشی همین. اما متاسفانه آخرش می بینی تو موندی و یک منی که دیگه من نیست. تو موندی و با یکسری ارزش و استانداردهای دستکاری شده و به درد نخور که خودت هم قبولشون نداری. می بینی فقط روح و روانت دستمالی و بازیچه یک عده آدم نالایق و دون پایه شد. و این نه تنها حالت رو بهتر نمی کنه بلکه تو رو می بره لبه پرتگاه . ته گودال افسردگی و اندوه . دیگه حتی نای نداری که از پایین گودال برای کمک گرفتن صدات رو رها کنی و فریاد بزنی :کمک. کمک. یکی اینجا هست که به کمک شما نیاز داره. ته همون گودال چمپاته میزنی خودت و تنهاییت رو محکم بغل می کنی و به تماشای نابودیت می نشینی. همین قدر ضعیف و مستاصل.
فقر ونیاز خیلی بد . خیلی بد. مادر همه بدبختی هاست. بخاطر همین آدم هاسعی می کنند کمبودها و نیازهاشون رو مخفی کنند که کسی ازشون سو استفاده نکنه. و در هر شرایطی نقابی از قدرت به چهره شون بزنند. به قول شاعر معروف:
نیازو توو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وا نشه مشتم
من آن خنجر به پهلوویم که دردم را نمی گویم
به زیر ضربه های غم نیفتد خم به ابرویم
تازه دستم گرم شده و قلم به صورت خودکار روی این کاغذ داره به رقص در میاد. انگار بهم می گه فرصت رو غنیمت بشمار. حرف بزن. معلوم نیست کی دیگه این فرصت رو بدست بیاری. هر چه دل تنگت می خواهد بگو. اما حقیقتا همین الان هم بابت این درد ودل ها راحت نیستم. اینکه فکر مي كنم كسي با خوندن این نوشته ها کلافه و غمگین بشه ناراحتم می کنه. آدم ها از آدم های غمگین و ضعیف خوششون نمیاد. همیشه به دنبال معاشرت با آدم های شاد و خوش مشرب هستند که صدای قهققه خنده هاشون گوششون رو کر بکنه. اصلا دلم نمی خواهد به کسی حس و فاز منفی بدم. بخاطر همین هم صحبتهام رو همین جا تمام می کنم. امیدوارم که محتاج هیچ بنی بشری تو زندگیتون نشید.