ویرگول
ورودثبت نام
✩∘˙•
✩∘˙•
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

میدونم نباید بابت این موضوع ناراحت باشم.

بعد 9 سال از فوت مادرم بابام میخواد ازدواج کنه میدونم این حقشه و تا الانم زیادی صبر کرده ولی راستش من هم میترسم هم ناراحتم هیچ وقت تو زندگیم اتفاقی نیوفتاد که با خودم بگم کاش مامانم بود حتی دلم براش تنگ نشد من چیز ازش یادم نیست فک میکنم طبیعی باشه که زیاد یادش نمیکنم هروقت بحثی در این مورد میشه همه میگن فلانی نمیتونست بچشو ول کنه بره و درد اصلیه من مرگ مادرم نبود حرفایه بود که بعدش شنیدم و تا همین الانم کل این 9 سال ادامه داشته الان واقعا حس میکنم دوست داشتم مامانم بود انگار تازه از یه خواب طولانی بیدار شدم ، ادمای اطرافمو دیدم و حس کردم یه چیزی کمه که اگه بود قطعا زندگیم خیلی خیلی بهتر میشد بهرحال مهم نیست من منتظر میمونم تا از این مرحله عبور کنم و همه چیز تموم بشه فقط ساکت میمونم شاید اینطوری بهتر باشه بیشتر از همیشه دلم برای بودنش تنگ میشه بیشتر از همیشه به گذر زمان و اینکه این لحظه ها دیگه هرگز برنمیگردن و من نتونستم مثل تموم همسن و سالام ازش لذت ببرم اوضاع واقعا خوب نیست.

سالاتفاقی نیوفتادادامه حسادمای اطرافموازدواج حقشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید