مدتهاست که بلوطها را ندیدهام. نه به اختیار، که به اجبار.
این شهر، با معماریِ سرد و منطقِ آهنینش، دیواری نامرئی اما محکم دور من کشیده است.
دیواری از ضرورتها و «باید»ها که اجازه نمیدهد حتی سایهی درختی را در عمقِ خاطراتم لمس کنم.
من دیگر در میان سبزهها نفس نمیکشم؛ در میان بتن و فولادی که هر روز بر هم انباشته میشوند و آسمان را از من میدزدند.
بلوطهای آن جنگل و کوه ها شاید هنوز در باد میلرزند، اما من از آنهمه سبزی، سالهاست جدا ماندهام.
میان من و خاک، شهر ایستاده، شهری که هر روز مرا میبلعد، بیهیاهوی آشکار، با نظم سرد و بیجانش.
زمان در اینجا شکل دیگری دارد؛ نمیدود، نمیایستد، فقط میسوزد.
آن دخترکِ دیروز، که برای شنیدن زمزمهی ریشهها باید خم میشد، حالا مجبور است بایستد و به چراغهای راهنمایی خیره شود.
هزاران چراغ، هزاران دستور، و در هیچکدام، نورِ صادقِ خورشید نیست.
هر تلاشی برای رهایی، مثل تلاش برای فرار از یک اتاق با درهای چرخشی است؛ هر چه بیشتر بدوی، بیشتر به مرکز بازمیگردی.
این اجبار، تلخترین بخش ماجراست؛ نه دل کندن، که بریده شدن از جایی که باید.
وقتی باران میبارد، این شهر بوی آسفالتِ داغ میدهد، نه بوی خاکِ تازه.
و این بو، زخمِ کهنهی دوری از جنگل را دوباره باز میکند؛ یادآوری میکند که اینجا، خانهی من نیست، فقط محلی برای گذراندنِ روزهاست؛ روزهایی که بخشی از عمر و زندگی من است
روزی، تمام جهانم صدای باد بود و بوی خاک. چشمهایم پر از آفتاب میشد و خستگی معنی نداشت.
حال اما، از پشت شیشهها فقط جهان را نگاه میکنم؛ بیآنکه لمسش کنم.
زندگی با من میزان دیگری گرفته؛ هر روز تکرار، هر شب خستگی، و هیچ چیزی که شبیهِ «زندگی» باشد در میانشان نیست.
در ازدحام صداها، چیزی در درونِ من آرام میمیرد؛ همان دختری که روزی روحش با طبیعت وحشی و پاک زاگرس یکی بود، حال در سکوت این جهان فلزی گم شده.
گه گاهی، بوی باران مرا غافلگیر میکند. برای لحظهای کوتاه، تمام دیوارها فرو میریزند و جنگل در ذهنم زنده میشود:
سبز، خیس، آرام. صدای زمین را میشنوم، همان صدایی که روزی به من یاد داد چگونه عاشق بودن؛ و همین خیال مرا به خواب میبرد.
اما صبح که میشود، پنجره دوباره خیره میماند، و واقعیت با بیرحمی بازمیگردد.
شهر همان است، من همانم فقط اندکی خستهتر، اندکی دورتر از خودم.
و در ته روح، هنوز چیزی کوچک زنده است، چیزی شبیهِ جرقهای زیر خاکستر.
شاید امید است، شاید دلتنگی…
شاید همان ریشهای که هنوز از خاک جدا نشده… همان ریشهای که هر شب، در خواب، مرا به یاد جنگلهای بلوط...
