آن روز صبح گِرلاند،رئیس انجمن بزرگان،کارهایش را آرام و با وسواس انجام داد.روز قربانی بک بار در سال بود.او دوست داشت در صفِ آرام و آهسته ی مردم تا خانه ب نفرین شده و بازگشت غم انگیز از آنجا،به بهترین شکلِ ممکن دیده شود.حتی بقیه ی بزرگان را هم به این کار تشویق مس کرو.به نظرش اینکه آدم خودش را جلوی توده ی مردم خوی نشان بدهد،اهمیت زیادی داشت.
با دقت روی گونه های چروکیده اش سرخاب مالید و به چشم هایش سرمه کشید.
دندان هایش را توی آیینه نگاه کرد که کثیف نباشند یا خرده غذایی لایان گیر نمانده باشد.
عاشق آیینه اش بود؛تنها آیینه ی موجود در پروتِکتُرِیت.برای گرداند بزرگ ترین لذت دنیا این بود که چیزی فقط و فقط مال خودش باشد.او دوست داشت خاص باشد.
انجمن بزرگان دارایی های زیادی داشتند که در پرتِکتُریت منحصر به فرد بودند.این از خوبی های شغلشان بود.
پرتکتریت که بعضی به آن(پادشاهی علف دُم گربه ای)وبعضی(شهر غم ها)می گفتند،در محاصره ی دو چیز قرار گرفته بود از یک طرف جنگلی ترسناک و اسرار آمیز و از طرفی دیگر مردابی بزرگ.وسیله ی کسب و کار بیشتر مردم پروتکتریت همان مرداب بود.مادر ها به فرزندانشان میگفتند آینده در مرداب است.البته نه همه ی آینده،ولی از هیچی که بهتر بود. مرداب در فصل بهار پر از جوانه های گیاه زیرین"نوعی گیاه دارویی/غذایی"بود.در تابستان گل های زیرین،و در پاییز ریشه های خوراکی زیرین.همچنین از این مرداب مقدار زیادی مواد دارویی و گیاهانی با قدرت جادویی جمع آوری و بسته بندی می شد و به شهر های آزاد اطراف فروخته میشد.
جنگل اما به شدت خطرناک بود و به همین خاطر تنها راهِ رفت و آمد جاده بود.
و بزرگان صاحب جاده بودند.....