برای چالش کتابخوانی شهریور ماه طاقچه :)
کتاب بابالنگ دراز، نوشته ی جین وبستر، با ترجمه ی میمنت دانا
این کتاب ۱۴۴ صفحه بود و نسبتا کوتاه اما خیلی زیاد جذاب و دوست داشتنی و الهام بخش، اینکه کل داستان به طور خلاقانه ای در قالب نامه های جودی به بابا لنگ دراز بود و در عین حال در شرح جزئیات و توصیفات کم کاری نشد و به سیر داستان خللی وارد نشد، قابل ستایش و تحسین بود.
شاید باید نامه ها به فردی که سرپرستی جودی رو قبول کرده رسمی تر و مختصر تر باشه، اما از اونجایی که بابا لنگ دراز تنها کسِ جودی بود، لحن صمیمانه و صادقانه ی جودی و پرحرفی های با مزه اش خیلی به دلم نشست و اونو به نامه های رسمی، بسی ترجیح میدادم.
جودی، افکار ، عقاید، احساسات و اعتراضاتش را خیلی بی تکلف و صادقانه بیان میکرد. گاهی سعی در شناختن خودش داشت اینکه جزء کدامیک از گروه های مذهبی یا سیاسی است، با کدام مولفه های آنها موافق است. خلاصه اینکه شخصیت پردازی جودی عالی بود.
موضوع این ماه طاقچه کتابی بود که هم نوجوون ها و هم بزرگتر ها دوسش داشته باشند و انصافا بابالنگ دراز پیشنهاد نابی بود، مچکرم طاقچه :)
داستانِ جودی من رو واقعا جذب کرد، طنز شیرینی هم داشت، از اون کتابهایی شد که هر چند وقت یه بار بهش سر میزنم. از اونجایی که از قبل انیمه اشو دیده بودم همش فضای داستان رو اونطوری تصور میکردم و نمیتونستم توی ذهنم کاراکتر های غیر انیمه ای تصور کنم? و اینکه درسته که انیمه ی بابا لنگ دراز تا حد زیادی به کتابش شبیهه،
اما اصلا توصیه نمیکنم که به همون بسنده بشه و به شدت خوندن داستان جودی رو به طرفداراش پیشنهاد میکنم.
امتیاز من به این کتاب⭐⭐⭐⭐⭐
جودی عزیزم،
از اینکه خیلی پرانرژی و مثبت اندیش بودی ممنونم،
در مورد کتابهایی که میخوندی، خیلی قشنگ اظهار نظر میکردی ، به نظرم اومد، جای یادداشت هات توی چالش های طاقچه واقعا خالیه :`)
وقتی گفتی :« می خواهم به خودم تلقین کنم که زندگی یک صحنه ی بازی است، و من باید آنرا با مهارت بازی کنم، و اگر ببرم یا ببازم، در هر حال شانه ها را بالا بیندازم و بخندم.» خیلی دلم خواست به درجه ی شانه بالا انداختن و خندیدن برسم. خوب، باید اعتراف کنم اینجا برای تمرین، شانه بالا انداختم و لبخند زدم :)
وقتی برای بابالنگ دراز نوشتی :«خیلی مشکل است که آدم تمام وقت، مواظب خود باشد تا آنچه را احساس می کند، نگوید،من طبعا دوست دارم درد دل خود را بگویم،اگر شما را نداشتم تا همه چیز را برایش بگویم دق میکردم.» اینجا اوج همزاد پنداری من با تو بود جودی عزیزم :``)
چقدر خوب شد که با این جمله هایی مثل « من میخواهم هر لحظه از زندگی را خوش باشم و می خواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم» و «بعضی ها زندگی نمیکنند، مسابقه ی دو گذاشته اند، می خواهند به هدفی که در دور دست است برسند در حالیکه نفسشان به شماره افتاده می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند. آن وقت روزی میرسد که پیر و فرسوده هستند و رسیدن یا نرسیدن به هدف برایشان تفاوتی ندارد.» بهم یادآور شدی که بیشتر از قبل به خوشی های کوچیک و بزرگ اطرافم توجه کنم و امیدوارانه و با انرژی به سمت جلو حرکت کنم.
و چه خوب شد که جروی همون بابا لنگ درازت بود :)