همچنان در پیچ و خم های سرنوشت سازِ گذشته ام، در جستجویِ جوانی ام هستم ،دورانی مفقوده که ناتوانی ام را بر سرم می کوفت و ملالت و بی حوصلگی را بر مدارِ نگاهم، طنین می انداخت.
این یگانه پتک بی قراری، لطافت انسانیِ مرا به سخره گرفته بود و زبانِ دلم را از حلقومِ اندیشه هایم بیرون می کشید.
شباشب از وحشتِ لغزشِ خیال،افتان و خیزان، گذشته ام را می ساویدم تا شاید پاک شود آنهمه آشفتگی ها و بی قراری ها.
تا شاید از نو بسازم حالم را.