ویرگول
ورودثبت نام
Ŕøýa
Ŕøýa
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

سفر به گذشته



  • همه با تعجب به قیافه و لباس هایم نگاه می‌کردند و درحال پچ پچ بودند

چند سرباز سوار بر اسب از دور با سرعت زیادی به طرفم می آمدند . مطمئن بودم که آدمی به بدشانسی من در دنیا وجود ندارد

درست بود که به زمان گذشته سفر کرده بودم ولی انتظار ظاهر شدنم را در وسط بازار شهر نداشتم .

نزدیک آمدند و شروع به صحبت کردند .

حرف میزدند و حرف میزدند ولی من معنی حرف هایشان را نمی‌فهمیدم و با حالت گیجی و خنگی نگاهشان میکردم .

ولی حسم میگفت که مرا جاسوسی از کشور همسایه می‌بینند.

یکی از سربار ها جلو می‌آمد و من با ترس و وحشت عقب عقب میرفتم ، او شمشیرش را در آورد و در شکم من فرو برد .

خیلی عجیب بود مکر مطابق نظریه ی نسبیت انیشتین زمان تنها در یک جهت جریان ندارد ؟!

و آن هم رو به جلو ...

پس من نمیتوانم به گذشته سفر کنم و این نقض قانون فیزیک است .

با تعجب به اطراق نگاه میکردم ، تصاویر روبرویم هر لحظه محو و محوتر میشد .

ناگهان چشمانم را باز کردم و دیدم در اتاقم هستم .


#انشا صفحه ی ۳۶ کتاب نگارش دهم

انشا دهمسفر به گذشتهانشا صفحه ۳۶ نگارش دهم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید