چند سرباز سوار بر اسب از دور با سرعت زیادی به طرفم می آمدند . مطمئن بودم که آدمی به بدشانسی من در دنیا وجود ندارد
درست بود که به زمان گذشته سفر کرده بودم ولی انتظار ظاهر شدنم را در وسط بازار شهر نداشتم .
نزدیک آمدند و شروع به صحبت کردند .
حرف میزدند و حرف میزدند ولی من معنی حرف هایشان را نمیفهمیدم و با حالت گیجی و خنگی نگاهشان میکردم .
ولی حسم میگفت که مرا جاسوسی از کشور همسایه میبینند.
یکی از سربار ها جلو میآمد و من با ترس و وحشت عقب عقب میرفتم ، او شمشیرش را در آورد و در شکم من فرو برد .
خیلی عجیب بود مکر مطابق نظریه ی نسبیت انیشتین زمان تنها در یک جهت جریان ندارد ؟!
و آن هم رو به جلو ...
پس من نمیتوانم به گذشته سفر کنم و این نقض قانون فیزیک است .
با تعجب به اطراق نگاه میکردم ، تصاویر روبرویم هر لحظه محو و محوتر میشد .
ناگهان چشمانم را باز کردم و دیدم در اتاقم هستم .
#انشا صفحه ی ۳۶ کتاب نگارش دهم