بگذارید به چند هزار سال پیش برویم ،
من و برادرانم همگی پیامبر زاده بودیم و بدنبال رسالت پیامبری ، برادر کوچکمان در حال صحبت های مشکوک با پدرمان بود و ما به آرامی به گونه ای که متوجه نشوند به صحبت هایشان گوش می دادیم . گویا برادرمان در خواب دیده بود که خورشید و ماه و ستاره ها به او سجده کرده بودند و پدرمان به او گفت تعبیر خوابت این است که بعد از من به مقام پیامبری خواهی رسید ، همگی از این اتفاق متعجب بودیم که چرا او باید پیامبر شود در حالی که بزرگتر از او بودیم ، بی تعارف می گویم به او حسودی می کردیم و برای این او را به بهانه بازی به داخل چاه انداختیم تا همان جا بمیرد و بعد برگشتیم و به پدرمان گفتیم گرگ او را خورد .
پدرمان از شدت ناراحتی انقدر گریه کرد تا نابینا شد و در همین زمان برادرمان را یک کاروان که به سوی مصر می رفت از ته چاه نجات داد و به مصر برد بعد از جریانات زیادی مانند بردگی ، قضیه هفت در و زندان و تعبیر خواب پادشاه او عزیز مصر شد . سال ها گذشت و ما در کنعان دچار قحطی شدیم وچند سالی از کمبود غذا رنج میبردیم تا این که خبر رسید عزیز مصر غذا ذخیره کرده و به کسانی که مشکلات زیادی دارند غذا می دهد . چند باری به مصر رفتیم و غذا گرفتیم و قضایایی که خودتان بهتر می دانید و پدر و پسر به هم رسیدند .
تا سال ها ما در مصر به خوبی زندگی کردیم تا چند نسلی از یوسف گذشت و فرعون ظالمی به حکومت رسید . ما بنی اسرائیل تا سال ها برای او کار میکردیم ، البته کار که چه عرض کنم بردگی می کردیم تا این که خبری رسید که پسری خواهد امد که بنی اسرائیل را از دست فرعون نجات خواهد داد و حکومت فرعون را به خطر خواهد انداخت . فرعون تمام پسرانی که تازه به دنیا می آمدند را می کشت اما از فرزندی که همسرش از نیل پیدا کرده بود غافل شد. نامش موسی شد.
موسی روز به روز بزرگتر میشد و مخالفتش با پدرخوانده اش بیشتر میشد تا جایی که تصمیم گرفت بنی اسرائیل را از مصر فراری دهد و به وعده پروردگار به سرزمین مقدس ببرد .
ما به گونه ای عزیز دردونه های خداوند بودیم . زمان فرار از دست فرعون دریا برایمان باز میشد ، وقتی گرسنه می شدیم بریانی از اسمان برایمان می بارید و وقتی تشنه میشدیم چوبی به زمین میزدیم و اب بیرون میپاشید. در راه سرزمین مقدس موسی برای راز و نیاز با خدا به درخواست ما برای 30 روز به کوه طور رفت . 30 روزش شد 40 روز و ما همگی با پیشنهاد سامری گوساله ای از طلا که رویایمان بود ساختیم و معجزه اش را صدایش گذاشتیم و اورا جای خدایمان پرستیدیم . چند باری هارون به ما تذکر داد که این کار را نکنید اما به او گوش ندادیم تا وقتی که موسی از کوه برگشت . موسی ، سامری را به حصر برد اما ما هنوز به صورت باطنی طرفدار آیین سامری بودیم.
شاید از سامری اعلام برائت کرده باشیم اما از همان زمان راهمان از طرفداران آیین موسی جدا شد و ما شدیم کسانی که برای کشتن گوساله بهانه آوردیم و... و...
طرفداران آیین موسی بعدا مسیحی شدند و ما که معجزه های روح الله را دیده بودیم و شاید بهتر از ان ها می دانستیم وعده موسی اوست نفاق به خرج داده و مسیحی نشدیم . گفتند در زمان نوزادی حرف میزند و ما جواب دادیم پدر ندارد پس زنا زادست . و بعدا با دسیسه هایمان عیسی را به صلیب کشیدیم و از همان موقع به بعد مسیحیت هم به انحراف کشیده شد . می دانستیم او که به صلیب کشیدیم مسیح نبوده اما باز هم ایمان نیاوردیم .چندی بعد وعده اصلی موسی نیز به دنیا آمد .اما ما نمی خواستیم دینی برتر از دین ما باشد . پس اسلام را نیز مورد نفوذ قرار دادیم و بزرگانش را طوری کشتیم تا مسلمانان فکر کنند که خودشان ان ها را کشته اند . آن قدر در رویاهایمان غرق شدیم که وقتی به هوش آمدیم فهمیدیم همه کثافت کاری انجام دادیم اما برای برگشت دیر بود . همان راه را ادامه دادیم و خود را نژاد برتر شمردیم و پیشرفتیم تا آن قدر ضعیف شدیم که مسیحیان مارا مورد تمسخر قرار دادند و حتی زنده زنده مارا سوزاندند . اما ما ماری دو سر بودیم . مسیحیان را به جان خودشان انداختیم و بعدا قدرت را خودمان به دست گرفتیم و حالا همان اتفاقی که مسیحی ها به سر ما اوردند به سر مسلمانان خواهیم اورد.
باید دید در آینده این مار دوسر به اژدها تبدیل خواهد شد یا خیر