نمیدانم شما که هستید. و با همین نمیدانم، شروع خواهم کرد. شما را سالهاست که میشناسم جناب عباس معروفی، اما نمیدانم که هستید!؟ سالها قبل، زمانی که سرشار از شور و اشتیاق برای چاپ کتابم به این ناشر و آن ناشر رو میانداختم، با آکادمی گردون آشنا شدم. آکادمی گردون، حضور خلوت انس جوانانی بود که مشتاق نویسندگی در کنار مربیان حرفهای بودند و زیر نظر شما مینوشتند و مینوشتند و مینوشتند و تمرین پشت تمرین ... هیچ دلیلی برای خستگی یا ملال وجود نداشت. در کنار شما سرمست تازگی زوایای تازه دوربین چشم نویسنده و مخاطب میشدیم.
خورهی «خوب و درست، داستان نوشتن» افتاده بود به جانمان و عجب خوره دلچسبی! دلمان نمیخواست از این خوره که ما را به شما وصل میکرد، جدا شویم. کمتر نویسنده مشهوری را میشناسم که رایگان و با شوق تمام، تجربیات و دانستههایش از جهان ادبیات را لقمه کند و به دست شاگردانش بدهد. شما این ذوق را داشتید.
کمی بعد، دوره نویسندگی با شما به پایان رسید.
شوق انتشار نخستین کتابم را داشتم اما این شوق مدام با درهای بستهی خالی از شوق، خالی از روح و خالی از عشق، برخورد میکرد.
از ناشرهای ایرانی خسته شدم.
شما در نظرم آمدید. ایمیل زدم. با محبت جواب دادید. شماره تماستان را خواستم. دریغی نبود ... .
تماس گرفتم!
شما شریف بودید، آقای عباس معروفی. خیلی شریف، ساده، خاکی و به غایت دردآشنا. نویسندهی نویسندهسازی که با شوق دردناکِ کتاباولیهایی که کسی عهدهدار انتشار نخستین کتابشان نمیشود، آشنا بود؛ با دردِ شوقی که مدام خاکستر میشود و مدام از خودش دوباره زنده میشود و رشد میکند، دردِ شوقی که توان اجرایی ندارد، دردِ شوقی تنها و منتظرِ به ثبت رساندنِ واژههای خویش!
گفتم نمیتوانم برای تحویل گرفتن نسخههای چاپی کتابم که نشر گردون منتشر خواهد کرد، تا آلمان بیایم.
گفتید خودتان برایم تا لب مرز میآوریدشان و فقط کافی است تا مرز ترکیه خودم را برسانم و تحویل بگیرم ... .
همینقدر ساده، همینقدر نجیب، همینقدر عجیب و همینقدر ازخودگذشته، برای انتشار کلماتی که ناشران خردهپا یا مشهور ایران به بهانههای مختلف ردشان میکردند! یکی خودش را بزرگتر از آن میپنداشت که با نویسندهای تازهکار که معلوم نبود اصلا کتابش به فروش برود یا نه، شهرت و غرورش را به خطر بیاندازد. یکی هم بهدنبال نویسندههای پرآوازه بود که نان و آب انتشاراتیاش جور شود و من لقمه دندانگیری برایش محسوب نمیشدم.
تنها بودم. به غایت، تنها.
و شما طعم تنهایی را بهتر از تمام کسانی که تا آن روز با آنها برخورد داشتم، میشناختید.
در دنیای شما حساب و کتابهای حقیرانهی نرخ گذاشتن روی واژهها جایی نداشت. شما عاشق واژه بودید!
تنهایی و غربت هم تاریکتان نکرده بود، عمق زلالیتان را افزون ساخته بود.
اینجا برای معرفی دیگران، بخل میورزند.
شما بخل نداشتید.
اینجا واژه را وزن میکنند و به یکدیگر میفروشند، متر و خطکش بالای بالینش میآورند.
برای شما واژه وزن نداشت. واژه، خودِ بیوزنی بود، خودِ باران، خودِ باد، خودِ سرمستی، خودِ دلیل!
نویسنده و معلم بودید و با تمام بزرگی نامتان که در جهان اهل قلم شناخته شده بود، بیریا، کلمات مرا مانند یک مادر که گریه و اندوه تمام کودکان جهان (و نه فقط کودکی که خود زاییده است) بیتابش میکند، پذیرفتید و در آغوش گرفتید و قبول کردید که سرپرستی کلماتم را بر عهده بگیرید.
همکاری ما سر نگرفت.
نمیتوانستم از پس هزینههای نشر که با یورو محاسبه میشد، بربیایم.
بعدها ناشری در ایران، اولین کتابم را منتشر کرد و چقدر همیشه دلم میخواست پشت جلد یکی از کتابهایم، نقش «نشر گردون» باشد و اثر انگشت صبور و آشنای شما که گفته بودید صفر تا صد ویراستاری کتاب را خودتان انجام خواهید داد.
هنوز هم یادآوری این حجم از فروتنی و عشق، برایم شبیه به یک رویاست.
شما عاشق ادبیات، عاشق کلمات و عاشق کتابها بودید و عشق، همیشه با تکبر بیگانه است.
نمیدانم شما که هستید.
اما به شما فکر میکنم.
شمارههای تماستان هنوز در فهرست مخاطبان دنیایم هست.
و شما دیگر در دنیا نیستید.
نمیدانم شما که هستید.
اما انعکاس شرافت را و نجابت را و اصالت را، در شما به چشم دیدم و حیف بود که بازگو نشود ... .
سفرت بهخیر استاد عباس معروفی
به شکوفهها
به باران
برسان سلام ما را ...