تا نیمه های جنگل دویده بودم، صدای همهمه مردم کم کم دور میشد. نمیدونستم کجا، نمیدونستم تا کی، فقط میخواستم از همشون دور بشم...
انگار صرفا خیال کرده بودم، خیال کرده بودم که روزی میتونم مکانی رو بیابم که ردپایی از انسان ها اونجا نباشه، صدایی از کسی به گوشم نرسه، و نیاز نباشه حضور کسی یا کسانی رو کنار خودم تحمل کنم.
صدای فریادهاشون بلند تر شده بود:
_ اونطرفِ جنگل خطرناکه!صبر کن..!
ولی کل زندگیم همیشه همین بود. کل زندگیم رو نفس زنان، خسته و عصبی، در جستجوی مکانی برای پنهان شدن بودم. دنبال جایی بودم که صدایی نشنوم، سکوت حکم فرما باشه و اونجا تنها جائیه که افکار مریض و سمی مثل دود بعد از آتیش، در سکوت در هوا میچرخن، محو میشن و دیگه اثری ازشون نمیمونه. در اون محیطه که میشه در خلوت در تفکرات خودت غرق بشی.
مهم نیست کجا باشم، میخوام هروقت اراده کنم به عمقی برم که هیچکس حتی ندونه کجا دنبالم بگرده. من همیشه عاشق دو چیز بودم؛ عاشق ژرفا و عمق، و عاشق بلندی و ارتفاع.
اکثر مردم یا انقدر ضعیفن و سطحی که در دامنه میمونن و فقط در خیالشون تصور صعود به قله رو می پرورونن، یا انقدر بزدلن و سطحی که از ترس خفگی و تاریکی، هیچوقت به عمق نمیرن و ترجیح میدن در همون سطح امن و کسل کننده بمونن و زل بزنن به عمقی که تا در اون رها نشی، توانایی درک تاریکی، تیرگی و "سکوت" اون پایین برات غیر قابل تصوره.
آروم تر نفس میکشیدم؛ از سرعت قدم هام کاسته شده بود. اینجا بود وسط جنگل، اینجا بود که در مرزش اون احمقا سعی کردن جلوی منو بگیرن و مجبورم کنن بین مردم بمونم، به صحبت های کسل کننده شون گوش بدم و وانمود کنم که گفته هاشون برام مهمه.
صداهای عجیبی میومد؛گویی در این نزدیکی ها بود. باید پیداش میکردم.
صدا رو دنبال کردم و به برکه رسیدم. روباهی کنار برکه، در حال نوشیدن آب بود. وقتی نزدیک برکه شدم، سرش رو بالا آورد و با آرامش به من خیره شد. قطعا هردوی ما میدونستیم بعیده انسانی، دست خالی چنین راه طولانی و پر خطری رو برای آسیب رسوندن به چیزی اومده باشه.
برکه زیبا بود، چشمه ای کوچک و دور افتاده. دور از هیاهو، زلال، با وجود مه دور و بر آن و تراکم دست نخورده جنگل، نور زیادی دریافت نمیکرد. پرندگان بر سطح آب خم میشدند و نوکی به آن میزدند و دوباره اوج میگرفتند. در این برکه یک نیلوفر مرداب روییده بود. صاف و بی حرکت ایستاده بودم و خیره به اون صحنه. خیره به نیلوفر مردابی که از زیر انبوهی گیاه آبی و لجن و خزه، جوانه زده و در مسیر نور کمی که برکه دریافت میکرد،رشد کرده بود. زیبا بود؛ گویی از خود نور ساطع میکرد، نوری که برای ذره ذره آن، جنگیده، کشمش و تلاش کرده بود و با وجود اونهمه مانع، همه رو دور زده و حالا، اینطور سرحال و زیبا در برابر من قد علم کرده بود.
_"لوتوس" از دوران باستان، نماد رشد معنوی، کمال روحی و زندگی پس از مرگ به شمار میرفته و ایرانیان باستان و سایر تمدن ها، ارزش زیادی برای این گل قائل بوده و در کتیبه های خود اشاره هایی به آن کرده اند. نیلوفر آبی اکثرا در نقاطی تاریک و مرطوب می روید که در آن ناحیه تنها گیاهان دیگر، خزه و نی هستند و خبری از گل های رنگین و پر نشاط نیست. اما فلسفه رشد گل آن بود که مرا جذب کرده بود؛ گل لوتوس از زیر انبوهی لجن و گل و لای، سر برآورده و شکوفه میزند و در مسیر نوری اکثرا کم، رشد کرده و گلی زیبا و بزرگ میدهد که با محیط کم نور و خشن اطرافش هم خوانی ندارد. هرچه محیط تاریک تر و دریافت نور سخت تر، گل نورانی تر و زیباتر است.
...جنگل به من آسیب نمیزد؛ نمیزد؟
رفتن به عمق و ارتفاع هر چیزی هزینه خودشو داره. آیا حاضرم مثل لوتوس، از اون شرایط رد بشم و حاصلم چیزی بشه که هیچکس نمیتونه با شرایط مشابه در گلخانه هایی که همه چیز مهیا و فراهمه پرورش بده؟
آمادگی اینو دارم که خفگی، تاریکی، نور کم، مه، سکوت کر کننده و آب لجن آلود کف برکه رو رو تحمل کنم و با همه این شرایط، من رشد کنم و به بالا برم؟
آمادگی اینو دارم که از موانع پیش روم قویتر بشم؟
من قوانین جنگل رو پذیرفتم. هیچ تداخلی در سکوت و ژرفای اون مکان ایجاد نکردم. جنگل من رو نمیترسوند، جذبم میکرد.
به راه برگشت پشت سرم نگاهی انداختم. تصمیم خودمو گرفته بودم؛ میخواستم قسمتی از اون مکان بشم.جنگل با آغوش باز وجود من رو پذیرفته بود.
دیر یا زود باید برمیگشتم،
برای آخرین بار به لوتوس خیره شدم؛ همونجا کنار برکه به خودم قولی دادم. قولی که برکه و جنگل شاهدش بودن.
روانه راه برگشت شدم...