نمیدانم چه کنم با غم هایم، گاهی بغض دلم میترکد دلم تنگ میشود، گاهی دلم آغوشی میخواهد که سرم را بر رویش بگذارم و گریه کنم شاید کمی آرام شوم، اما افسوس که نیست.حتی نمیدانم برای چه چیزی زندهام و زندگی میکنم، آدمها خسته کنندهان، روز و شبها آهنگها مسخره و تکراری شدهاند، همه چیز خستهکننده شده است، حتی خودم هم خسته کننده شدهام، واقعا عجب زندگی جالبی.«اگر گفتم حالم خوب است دروغ گفتهام؛ چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من میدانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید.»