در شبهای جمعه، سکوتی عمیق بر دلم سنگینی میکند، جایی که تنهایی به مهمان همیشگیام تبدیل شده است. در تاریکی، افکار مانند سایهها به رقص درمیآیند و یادها و خیالها، مرا در دنیایی از غم و حسرت غرق میکنند.درونم مانند یک تیمارستان است، جایی که خستگی روح و روانم به دیوارها چسبیده و فریادهای خاموشم در گوشهها گم شدهاند. هر روز، با بار سنگین افکار و احساسات، به دنبال آرامشی میگردم که هرگز آنرا نمییابم.