در دل شب، وقتی سکوت همه جا را فراگرفته، من تنها نشستهام و تسلیم غم و اندوه میشوم، هر صدای آرامی، یادآور تنهاییام است، من به تاریکی خیره میشوم و احساس میکنم که هیچ راهی برای فرار از این حس عمیق وجود ندارد، در این شبهای بیپایان، فقط سایههای غمگینم را دارم که مرا در آغوش میکشند.افکار مزاحم مانند سایههایی سیاه در ذهنم پرسه میزنند. هر فکر، یادآوری از تنهایی و غم است که مرا در بر میگیرد. مغز پر از خیالهای آزاردهنده، آرامش را از من میگیرد و من را در دنیایی از سردرگمی و ناامیدی رها میکند.در دلم بغضی نشسته که هیچ کلمهای نمیتواند آن را بیان کند، تمامِ مشکل و دردی که درونم انباشته شده، مانند سنگی بر دوشم است، قلبم شکسته و احساس میکنم که هیچکس نمیتواند بار سنگین احساساتم را درک کند.«من در سکوتی عمیق غرق شدهام، در حالی که هر روز تلاش میکنم لبخندی بر چهرهام باشد، اما درونم پر از درد و ناامیدی است.»