amir.hs118
amir.hs118
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

تولدم:)

امشب، ۲۰ سالم شد...
امشب، ۲۰ سالم شد...


خب بالاخره شمع ۲۰ سالگیم رو فوت کردم.
مهم‌ترین اتفاق امسال، این بود که خیلی با خودِ واقعیم رو به رو شدم.
چش تو چش تو آینه، با منِ منم حرف زدم، هر روز و هرشب.
دیدم خیلی منِ منم رو نمیشناسم، خیلی از عمق وجودم دورم.
گشتم، تو قلبم ساعت‌ها گشتم تا بالاخره پیداش کردم.
بهش گفتم تو کی هستی؟ تو قلب من چیکار میکنی؟
گفت: من ۱۹ ساله باهاتم، منتظرت بودم، بالاخره پیدام کردی؟
گفتم: آره، پیدات کردم...
هوا بارونی بود، گفت: بریم یه هات‌چاکلت بخوریم و حرف بزنیم؟
گفتم: بریم...
تو کافه کافکا نشستیم، هات چاکلت سفارش دادیم.
شجریان میخوند: تویی برابر تو، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
تو هم شراب خودی، هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟...

حرف زدیم، خیلی دلش پر بود، خیلی ازم دلخور بود که چرا زودتر پیداش نکردم؟ بهش قول دادم از این به بعد باهم زندگی کنیم، دیگه گمت نمی‌کنم، هم من ظهور داشته باشم هم تو.
گفت: نه! من و تو نداریم! باید یکی باشیم، مگه به من نمیگی منِ من؟ پس این من و تو چیه که میگی؟
گفتم: راست میگی. از این به بعد من منم، تو منی.
یا به قول مولانا هم من منم و هم تو تویی هم تو منی...
از اون شبی که پیداش کردم، خیلی قوی‌تر شدم، نمیگم دیگه نشکستم یا نترسیدم یا دلتنگ نشدم یا...
ولی، زود سرِپا شدم، خیلی زود اوکی شدم. نه اینکه جای زخماش بره‌ها، نه، جاش که همیشه می‌مونه ولی خب خوب میشه ولی جاش از بین نمیره.
میدونید چرا قوی شدم؟ چون دیگه خودم رو نادیده نگرفتم، خودم شدم اصل قصه و همه شدن حاشیه‌ی قصه‌ی من، دیگه جز خودم کسی نقش اصلی قصه‌م نیستم، فقط خودم.
خودم گریه میکنم، خودم اشکمو پاک میکنم، خودم زمین میخورم، خودم دست خودم رو میگیرم و بلند میشم، خودم فقط خودم.
دیگه برای خودم مهمم، دیگه نمیخوام به خودم بدهکار باشم.
همین.

آینه منماتفاق واقعیماشکمو پاکاصل قصه
جستجوگری درحال شدن/ غرق در فلسفه، عرفان، ادبیات و فقه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید