من آوینی رو دوست دارم، حالا میخواد کامران باشه یا مرتضی، ولی مرتضی رو بیشتر دوست دارم!
من همیشه گفتم، گمشدم و میخوام خودم رو پیدا کنم، دنبال خودم میگردم، هر آدمی هم که این مسیر رو طی کرده باشه دوست دارم، یعنی مسیر خود پیدایی یا خودشناسی.
خیلی خوبه آدم بفهمه گمشدهها؛ چون آدمی که نفهمه گمشده، هیچوقت دنبال پیدا شدن نمیفته.
ما همهمون وقتی اومدیم روی زمین گمشدیم، ما تو آسمون بودیم، جامون اونجا بود، قرار بود همیشه اونجا باشیم ولی خب حیف، هبوط یعنی سقوط کردیم.
با اینکه سقوط کردیم ولی باز خدا تنهامون نذاشت، برای اینکه دستمون خالی نباشه و یه نقشه داشته باشیم، یه چیزی از خودش رو درونمون گذاشت و بهش گفت فطرت.
فطرت نقشه راه آسمونه، هر وقت از مسیر پیدا شدن دور میشیم صداش در میاد و میگه بوق بوق، اینجا نرو، اینو گوش نده، عه چشاتو ببند، اینو نبین و... .
وقتی خیلی خراب میکنیم، بهمون میگه: ببین با خودت چیکار کردی! حالا پاشو و درستش کن.
حالا چرا اینارو گفتم؟ چون کامران این مسیر رو طی کرده. کامران قصهی من فلسفه غرب خونده، شب شعرهای زیادی رفته، شبیه روشنفکرای زمانهش سیبیل نیچهای گذاشته و سیگار به دست تو کافهها چرخیده، مثل خیلی از روشنفکرا تظاهر به دانایی کرده( همهی اینارو خودش میگه) و یه عالمه کارای دیگه، ولی تهش دیده که این کامران فقط داره دور خودش میچرخه، راهی رو پیدا نمیکنه و روز به روز بیشتر گم میشه.
کامران میفهمه که باید مرتضی بشه، فطرتش رو پیدا میکنه، میجنگه برای مرتضی شدن، هزاران کیلومتر مسیر اشتباهی که طی کرده رو با سرعت بر میگرده، اوج میگیره، بالهاش رو باز میکنه و خیلی زود پرواز میکنه به سمت آسمون، یعنی همونجایی که بهش تعلق داشت و باید میرفت.
مرتضای من، راه رو خیلی زود پیدا میکنه، قبل از این که ۴۶ سالش بشه حتی.
من گفتم هم کامران رو دوست دارم هم مرتضی رو؛ چون فکر میکنم گاهی وقتها نمیشه آدم یهو مرتضی بشه، بلکه باید از مسیر اشتباهات کامران بودن بگذره تا در نهایت بشه مرتضی.
همین.
۲۰ فرودین، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی