امروز از آن شنبه های عجیب و غریب بود. از اون روزهایی که برنامه ریخته ای که خیلی خوب شروع شود بعد مریضی بچه دوستت گند می زند به قرار صبحانه و تو اول صبح ناچاری به جای صبحانه انگلیسی نان و پنیر و چای بخوری و هی به خودت بگویی حالا اشکال ندارد اتفاق است .
بعد پیام بدهی به آن یکی دوستت که پاشو بریم کافه حداقل قهوه بخوریم. بروید و کافه مورد علاقه تان بگوید تا یک ساعت دیگر کافی من نداریم. وااا مگر می شود تو باز هم به خنده برگزار کنی که حالا چایی می خوریم مهم دورهمی است بابا و می نشینی به حرف زدن از هر دری.
کم کم حرف ها جدی شد. از غم اسفند گفتیم از اینکه نه حس خانه تکانی داریم و نه لباس خریدن و خنده هایمان که فروکش کرد نیم ساعت آخر من گریه کردم. ناگهان یک بغض گنده و سفت توی گلویم پیدا شد. راستش عجیب بود. فکر نمی کردم هنوز اینقدر سفت و سخت داشته باشمش. نمی دانم وقتی مینا داشت از پروسه سرطان و آدمی که کمکش می کرد حرف می زد من غصه ام گرفت و یاد خاله ام افتادم که چطور ناگهان پرپر شد یا غم روز شنبه یا نمی دانم همان ماجرای شکست کاری بود اماهر چه بود اشک هایم جوری از چشم هایم می پاشید که دوستم حالش گرفته شد.
گریه پروسه شنبه و ناکامی هایش را تکمیل کرد. دوست نداشتم گریه ام را ببیند. هیچ وقت دوست نداشته ام آدم ها گریه ام را ببینند. حالم از خودم به هم می خورد اما چاره ای نبود گاهی اگر جلوی خودت را بگیری حس می کنی در حال خفه شدنی.
دارم تمرین می کنم حرف بزنم و به آدم ها نشان بدهم که ناراحتم. دیدن آن روی آدمی که از خودم ساخته ام برایم خیلی سخت است. شرم مثل چادری سیاه رویم می نشیند و تا ساعت ها تیره ام می کند اما می دانم چاره ای نیست برای اینکه از شر این نقاب آم قوی خلاص شوم باید کاری بکنم.
امروز بعد از کافه خوب خوابیدم. بدون هیچ کابوس و فکری. انگار همان گریه نصفه و نیمه کمی از ظرف وجودی ام را خالی کرده بود. شاید برنامه ام این باشد که تا آخر سال هر روز یا حتی یک روز در میان با یکی از غصه هایم حرف بزنم. شاید پرونده این بغض را بشود این اسفند بست کسی چه می داند.