یک گیلاسی یا شاید بیشتر او را اسوده خاطر میکرد.تنها پناهگاه او «ماری» بود یا شاید اغوش ژنرال؛ در نوجوانی عاشق شد ، و در کنار رود خانه «سن»،در شهر پاریس موقعی که انعکاس هزاران چراغ در رودخانه میرقصیدند شکست خورد.ژنرال او دگر دزیره را در اغوش نگرفت.دگر شب های طولانی با هم نمیخندیدند و همان موقع مانند همیشه ناپلئون(ژنرال) در گوش او زمزمه نمیکرد:اوژنی..میخندی...میخندی اوژنی؟سررسید ژان باتیست برای نجات دختر سرگردانش ...تکه ای کتاب:«وقتی بالاخره تنها شدیم کناز یکدیگر روی نیمکتی نشستیم.آن چنان خسته بودیم که گویی مسافرت طویلی را طی کرده ایم.پس از مدتی ژان باتیست برخاست.به طرف پیانو رفت و بدون توجه با یک انگشت روی کلید های پیانو زد«مارسییز»انگشت او روی کلید ها میخورد و آن اهنگ یکنواخت فراموش نشدنی و ابدی در فضا طنین می انداخت»من از اتفاق های تلخ و شیرین آینده این داستان با خبر نبودم..همیشه در حال خواندن کتاب فقط صدای فورت کشیدن فنجان قهوه ، غژ غژ کردن صندلی و موزیک «مارسییز» در گوشم پخش میشد اما در سرم غوغای شخصیت های کتاب بود.من در این دنیا مدهوش بودم و در آن دنیا هوش..
من از اتفاق های تلخ و شیرین آینده این داستان با خبر نبودم..همیشه در حال خواندن کتاب فقط صدای فورت کشیدن فنجان قهوه ، غژ غژ کردن صندلی و موزیک «مارسییز» در گوشم پخش میشد اما در سرم غوغای شخصیت های کتاب بود.من در این دنیا مدهوش بودم و در آن دنیا هوش..