دلم میخواست از چیزی فرار کنم. شاید آن چیز حتی آنقدرها هم واضح نبود که دستکم بدانم از چه چیز فرار میکنم. ولی بود. اینطور وقتها بیحوصله میشوم و اصولا حوصله ندارم کارهایی انجام دهم که به سوزاندن سلولهای خاکستری مغزم نیاز دارند. همین که فکر نکنم کافیست یا مثلا خودم را به کوچه علبزنم. گمانم گاهی حتی در پیچ و خم همین کوچه هم گم میشوم و سر از سینک ظرفشویی در میآورم. این لگن دوقلوی به هم چسبیده ظاهرا بیآزار، همیشه در خود چیزی دارد تا مرا برای دقایقی درگیر کند. لااقل اینجا دستانم مشغولند اما خبری از خودم نیست. خودم کجاست؟! وسط بیغولهای که “آینده” نام دارد گیر افتاده. دستانم در تقلای تمیزی ظروف بودند و خودم جان میکند تا از آن ناکجاآباد فرار کند. وسط این بازی رفت و برگشتی میان سینک ظرفشویی و آن برهوت، گویا حداقل فهمیده بودم از کجا و از چه دارم میگریزم. مدام نگرانی از تصمیمات و اتفاقات محتمل آینده را بالا و پایین میکردم و نهایتا هم چیزی حاصل نمیشد جز اضطراب. گویا سینک همیشه هم جای بدی نبود. حالا بازی میان این دو حریف تغییر کرده بود. سینک در جذب من به خود و «اینجا» موفقتر عمل کرده و چند امتیازی جلوتر افتاده بود. در مقابل ذهنم در تقلا برای کشاندن من به «آنجا» داشت درمانده می
در آخر، مسابقه با برتری سینک به پایان رسید. حالا من «اینجا» بودم. همه من اینجا بود. در لحظه حال. دیگر حس فرار نداشتم. واقعا داشتم ظرف میشستم. در همین احوالات، و با دستان کفی متوجه چیز جالبی در سینک شدم. از آنهمه ظرف، تنها یک قابلمه چدنی سیاه رنگ باقی مانده بود که گویا آخرین بازیکن این بازی بود و احتمالا باید تلاش میکرد مرا برای دقایقی بیشتر در «اینجا» نگه دارد. تلاشش قابل ستایش بود و موفق هم شد. از یک طرف من بودم که دلم نمیخواست به آن بیغوله بازگردم و از طرف دیگر، یک قابلمه در میدان بازی بجا مانده بود که به من امید میداد. به آن زل زدم و شگفتزده شدم. ترکیبی از کف و آب درون قابلمه توجهم را به خود جلب کرد. شیر آب را بستم. انگار میترسیدم که آب آن اثر شگفتانگیز را آب با خود به چاه ببرد. به حبابهای کف خیره شدم. آنقدر زیبا و درخشان بودند که در سیاهی قابلمه مانند ستاره میدرخشیدند و بر روی آب آرام شناور بودند. برخی تجمع کرده بودند یک گوشه و برخی هم جداجدا جابجا میشدند. سعی کردم با دستم شکلشان را تغییر دهم و حفرهای میانشان ایجاد کنم. هربار شکلی ظاهر شد و مرا افسون کرد. خود را میان زیبایی حبابها یافتم. جایی که فقط من بودم و آنها. آنقدر جالب بودند که متوجه نبودم چه مدت چسبیده به سینک و متمایل به سمت قابلمه ماتم برده بود. گویا در موزه لوور مشغول تماشای مونالیزا بودم. اما اینجا خانهای در وسط طهران بود و اثر هنری هم یک قابلمه پر از کف داخل سینک.
لحظهای بعد با صدای همسرم که پرسید: فردا برنامهات چیه؟ از سینک جدا شدم و همینطور از اینجا و اکنون، و پرت شدم به فردا. گویا بازی جدیدی در شرف آغاز بود…
حداقل میتوانستم دلخوش باشم که برای بازی جدید ذهنم، میشود حریف تازهای در زمان حال یافت. شاید اینبار چروکهای پرده را برای مسابقه برگزیدم یا تَرَک روی دیوار و یا حتی صدای کولر آبی.