رفته بودم آش بخرم،تو صف آش خانوما میگفتن سر همین خیابون یه دکه آبغوره گیری بوده که امروز میفهمن صاحبش ۳ روز پیش تو دکه اش خودکشی کرده.
۳ روز پیش بارون می اومد،یه بارون آروم و خیلی قشنگ بدون هیچ رعد و برق. اون شب من دلم گرفته بود و به دوستم پیام دادم. شاید اون مرد وقتی دلش گرفت کسی نبود که بهش پیام بده و با خودش میگه چرا نمیرم؟!
پری روز،یعنی دو روز پیش. وقتی رفتم صبحونه بخورم دیدم مامان خیلی عصبی و ناراحته. با مامان بزرگ داشتن راجب پسری که چند وقت پیش با پسر خاله اش تصادف کرد و هر دو فوت شدن حرف میزد. میگفت با سرعت رانندگی کردنشون چه فایده ای جر داغ گذاشتن رو دل مادرشون داشت.
یکم بعد فهمیدم مامانم راجب یکی از فامیلای دورمون،یه پسر ۱۵ ساله که همون روز خودکشی کرده بود حرف میزدن.
پسره برای خانواده اش نوشته من از کسی ناراحت یا گله مند نیستم،فقط نمیخواستم ادامه بدم.
من تا حالا اون پسرو ندیدم ولی... همچین سرنوشتی واسه یه نوجوون کوچیک تر از خودم برام ساده نیست. چه بلایی داره سر مردم میاد که پیرمرد ۷۰ ساله هم خودکشی میکنه.
به خانواده و دوستای اون پسر که فکر میکنم جیگرم آتیش میگیره. یه روزی باید حواسمون رو میدادیم به خانواده امون مطمعن میشدیم ماسک هاشونو منظم میزنن و خطر کرونا تهدیدشون نمیکنه.
امروز باید مواظب باشیم خطر نا امیدی و خودکشی خانواده هامونو تهدید نمیکنه.