ویرگول
ورودثبت نام
شاهدِ آرزو
شاهدِ آرزو
خواندن ۸ دقیقه·۱۹ روز پیش

وقتی باران بارید،از خاطرات راه مدرسه

صدای اون اهنگ که میگفت:

" خونه ی ما،دوره دوره...

پشت کوه های،صبوره "

تو سرم میپیچه و خودمو کنترل میکنم نرم اهنگ بزارم،چون خیلی احمقانه ست که صدای اهنگه پای نعمت خدا،یعنی بارون رو با صدای بنده خدا عوض کنم،مگه نه؟!


امروز امتحان داشتم،با این که براش نخونده بودم ولی شوق بسیاری واسه دادنش داشتم.

عجیب بود،ولی میخواستم هرجور شده اونجا باشم و یبار دیگه بچه ها رو ببینم. تو قاب اون مقنعه های مشکی،تو بطن اون همهمه و زمزمه های ریز و درشت، پشت در سالن امتحانات یا خود مراقب امتحان.

قبلا تو مدرسه گمان میکردم از گذشته ای دور امده ام و نمیتونم بچه ها رو حس کنم و آنچنان که باید باهاشون ارتباط بگیرم اما الان که به اخرین صفحات این دفتر رسیده ام،احساس میکنم از آینده ای دور امده ام و فقط میخوام از اخرین فرصت هام برای یک بار دیگه دختر دبیرستانی بودن استفاده کنم.

برگه امتحان زبانه
برگه امتحان زبانه


امروز بیدار شدنم قصه مفصلی داشت،هربار که بیدار میشدم یا زود بود یا دور،اخرشم ۱۵ دقیقه مونده به امتحان پاشدم.

چون حدس میزدم امتحان رو با تاخیر برگزار کنند و حتی اگه نیم ساعت هم دیر کنم کسی اهمیت نمیده،با خیال آسوده آماده شدم،با ادعای عجله داشتن یه رژ لب و گونه و ضد آفتابی هم زدم.

در حال رسیدن به رخت و ریختم بودم که دیدم تا عه، خواهرم خوابه و قصد مدرسه رفتن نداره، پس به زیبایی هر چه تمام تر محتویات کیفشو خالی کردم و دفتر دستکام رو ریختم توش.

تا من جورابی پیدا و مقنعه ای سر کنم،مامان زنگ زد اژانس و تاکسی زرتی رسید،حاجی من هنوز کفش نپوشیدم که.

با بند کفشی که تو کف کفش گیر کرده بود رفتم دم در. قبل باز کردن در اول دعا کردم اون آقا تپل و مهربونه که خیلی حرف میزنه نباشه،چون اگه اون باشه نمیزاره تو ماشین چیزی بخونم و همش باید حرف بزنم.


با سلام و صلوات درو باز کردم تا اون آقاهه ست که فن هایده ست.

متاسفانه با اینکه ایشون حرف نمیزد،بازم نتونستم چیزی بخونم چون همش حواسم پی دلبری های صدای هایده بود.

خواهرم :
خواهرم :


پری روز که با آقا تپله رفتم مدرسه کلی دعوا شدم بخاطر مدرسه نرفتنم و زنگ نزدنم به آژانس و بی معرفتی و این داستانا.قبلا میگفت دکتر شی بیایم مجانی ویزیتمون کنی،الان میگفه معلم شی بیایم پیشت کلاس ورداریم😂


رسیدم مدرسه،از دروازه مدرسه که داخل شدم یه نفر از دور دستاشو باز کرد و بلند گفت: نازیلااااااا دلم برات تنگ شده بود دختررررر. با لبخند و ذوق از داشتن یه رفیق مشتی مثل زری خانم با قدم هایی سریع رفتم به سویش، در آغوش قشنگش خزیدم و ابراز دلتنگی کردیم.

گفتم کنکور چطور بود،گفت عالیییی. دیدم جلوییم همه رو داره جواب میده همه رو از رو دستش نوشتم🤣🤣🤣

کمی اونور تر نازی خانم رو دیدم،این دختر معرکه ستتتتت،همیشه حسرت اینو میخورم که چرا یه داداش بزرگ تر ندارم باهاش آشناش کنم. کلمه "خوش ذات" از این دختر نشات میگیره. وجودش ارامشه خالصه . میگه از پلیسا خوشم میاد،اینجا پلیس نداریم؟!

یه زهرا دیگه هم دارم،اونو دیدم تا دو تا کاغذ بهم منگنه کرده و از این سو به آن سو میره.

گفتم چی داری؟ گفت: انشا هاست دیگه،دمت گرم بابت اونی که برام نوشتی،همونو نوشتم فقط میترسم بفهمه مال خودم نیست. گفتم مهم اینه که در حال حاضر معلم هر جای اینترنت رو بگرده این متن رو پیدا نمیکنه و نمیتونه ادعا کنه که تو خودت ننوشتی،پس بیخیال.

رفتیم بالا.سالن پر بود.به ما گفتن برید جاهای خالی رو پر کنید.

نشستم اون وسط،بغلی هام امتحان شیمی میدادن ولی ما امتحان ادبیات داشتیم.

این روزای اخر،تو کلاسمون یه دوست غیبی پیدا کردم.

متاسفانه تو این دو سال که تو این کلاس سپری کردم،چون فکر میکردم دوستای خودشو داره بهش نزدیک نمی شدم ولی این روزا،حس نزدیکی عمیقی بهش دارم،همش دوست دارم بهش بگم میشه چند دقیقه بشینی اینجا و من ازت حس خوب بگیرم؟

ولی فقط بهم دیگه نگاه میکنیم،سلام میدیم و لبخند می زنیم. امروز هم چنین اتفاقی افتاد.

وقتی برگه ها رو پخش کردند،با به رسوندن انتظارم از نتیجه به حداقل، شروع به نوشتن کردم.

گفتم ببین حداکثر نمره ای که حق داری انتظار داشته باشی ۱۰ هست .ولی خب حالا که امتحان رو داده ام فکر میکنم ۱۸ بشم. ۱۸ نخواستیم زیر ۱۵ نشه آبروم بره من راضی ام.

اومدم بیرون خواستم به بچه ها بگم هواشناسی زده بود امروز بارونه خبری نشد؟ دیدم تا واو،زمین خیسه و اره ،بارونه:)

متاسفانه از دوستام کسی نبود،اونا یه امتحان دیگه هم داشتند.

چرا از درو دیوار مدرسه عکس کم دارم
چرا از درو دیوار مدرسه عکس کم دارم


رفتم تو حیاط دیدم تا بچه های دهمی یه دسته شون دارند اهنگ میخونند و یه دسته دیگه هم دارند عمو زنجیر باف بازی میکنند.

تو فکر پیوستن بهشون بودم که یکی از همکلاسیام پیدا شد و گفت بریم بیرون من به نتت وصل شم اسنپ بگیرم😭😂 چه کنیم دیگه قسمت نشد برم بین بچه ها.

شاید وقتی گفتم میخوام پیاده برم اون تو دلش گفت دیوونه؛ولی ببین دوست عزیز،شاید اونقد خر باشم که کل روز بشینم پشت کتاب و یه کلمه هم نخونم ولی عمرا این هوای معرکه رو واسه پیاده روی از دست بدم.

عاقل بودن من رو از اونجا بفهمید که امروز بجز منو پیرمردای شهر هیچکی تو خیابون قدم نمیزد.

امروز نه کتاب فروشا رو دیدم نه اون بابا بزرگه دست فروش رو،ولی گل فروشه همچنان بساطش جلوی بانک بود،متاسفانه ۲۵ تومن بیشتر نداشتم،نمیشد ازش چیزی بخرم. ولی کاکتوسای جدیدش باحال بودند.


ولی،نگم از اون نگاه منتظره بستنی فروشه وقتی از جلوی مغازه اش رد میشدم.


بخدا نمی‌خواستم چیزی ازش بخرم،ولی اون جمله های آشکار تو نگاهش که میگفت:

" عه اومدی؟ بفرمایید داخل دم در بده،شاتوت و کاکائو دیگه؟ "


نذاشت ازش بگذرم و رفتم قهوه گرفتم تا بدونه همیشه که هم آدم نباید بستنی بخوره!

یه قوه فروشی دیگه هم جلوتر هستا،اتفاقا خیلی خوشگل و شیک و پیک تره،ولی چون میترسم فروشنده هاش رو ببینم هیچوقت اونجا نمیرم.

اخه میدونی،قبلا که از اونجا که رد میشدم عینکم رو نمیزدم،بعد دقیق نمیتونستم چهره شون رو آنالیز کنم.تو این هاگیر واگیر از استایل یکیشون خیلی خوشم اومده بود و هر روز با هیجان شنیدن بوی خوب عطر مغازه اش و یه نظر دیدن قد رعناش از اونجا رد میشدم...ولی خب الان که عینکم رو میزنم نمیتونم ریسک کنم و برم اونجا.

خب اگه خوشم بیاد ازش چیکار کنم؟یا بدتر اگه بدم بیاد و اون همه خاطرات غیبی خط خطی بشن چیکار کنم؟ بیخیال،قهوه خریدن از بستنی فروش انتخاب بهتریه .

قهوه رو گرفتم و راهی شدم.اون گربهه یادتونه که یبار گفتم نشسته بود جلو مغازه نمیزاشت کسی بره تو مغازه شون؟!بازم دیدمش ولی تو خود مغازه.


دیدم زیادی داره بهم خوش میگذره که حمله کردم سمت گوشی تا زنگ بزنم به دوستم و باهاش از این هوای خوب حرف بزنم .دستم رفت رو شماره که گفتم ولش کن، این که این ساعت خوابه. گفتم اصلا لایو میزارم، چرخی تو گوشی زدم دیدم تا عه اینستا ندارم که،گفتم خب بزار زنگ بزنم به اون یکیشون بعد یادم اومد آخرین بار به ۱۲ ساعت تاخیر پیامم رو سین زده و اینم کنسل شد. گفتم بزار زنگ بزنم به اون که امروز تولدشه و بگم به افتخارت امروز بارون میاد,یادم اومد دیشب که تولدشو تبریک گفتم بهم گفت: ممنون نازیلا جان.


کوفت و نازیلا جان. من نازیلام،من نازی ام. اسم من نازیلا جان نیست،معلم و مشاور و پشتیبان به من میگن نازیلا جان نه تو که مثلا دوستمی،این یعنی ما دیگه غریبه ایم.

گوشیو گزاشتم تو جیبم و گفتم اه احمق حال ببر از این هوای خوب،چیکار اونا داری.

یکم قدم زدم،بازم لبخند برگشت به لبم،پیرمردای لنگان و موتور سوارای خندان رو دیدم،یه خانم خیلیی خوش استایل دیدم،یه آقایی رو دیدم عینننننن مهربان غفوریان بود😂😂البته مهران غفوریان سیگاری!

این خیابون هم جای عجیبیها .از همه خیابونای دنیا سوا ست. من بدل تک تک آدم معروفا رو تو این خیابون دیده ام.


از عجایب این خیابون میتونم به این اشاره کنم:

اون روز یه پیرمرد وایساده بود جلو مدرسه مون،داشت میگفت من پروفسور دانشگاه افتابم،اینایی که رو این کاغذ می‌بینید فرمول حقیقت جهانه،اینجوری میتونید آینه جهان رو پیدا کنید.دخترا از دستش فرار میکردند ولی من وایساده بودم گوش میدادم بهش.لامصب خیلی واقعی لاف میزد،جوری که حس کردم بیماره،نه که شیاد،چون اصلا کاری باهامون نداشت فقط میخواست شماره بده🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂🤣🤣😂🤣🤣🤣🤣میگفت زنگ بزنید بقیه فرمولا رو براتون بفرستم،منم گفتم باشه،خیلی خوشحال شدم از اشناییتون،مشخصه شما خیلی آدم فرهیخته ای هستید،واقعا افتخار شهر مایید.

وقتی برگشتم پیش بچه ها گفتند نکنه اونا که دستش بودند طلسم بوده باشند،من تا اون لحظه به طلسم اعتقاد نداشتم ولی یاد چشماش که می افتادم استخونم درد میگرفت. تا برسم خونه کلی نذر کردم زنده بمونم😂😂😂خداروشکر هنوز زنده ام.

میدونی...

امروز احساس تنهایی نمیکردم اما از لحاظ فیزیکی از تنها بودنم نکه رنج ببرما،اما حسرت تنها نبودن رو میخوردم.


دلم میخواست تو این هوای خوب با کسی بودم و میتونستم خاطرات هیجان انگیز تری بسازم.

واسه اینکه حس خوب امروز فراموش نشه،اینو نوشتم تا به یادگار بمونه از آخرین امتحان ادبیات دبیرستانم.


دفتر انشا
دفتر انشا


انشایی که واسه دوستم نوشتم رو نمیشه فعلا پست کنم ولی مال خودم رو میزارم اینجا،واقعا یادم نمیاد اینجا گذاشتش یا نه،شعر گردانی سه بیت از شعر حافظه که داره با باد صبا حرف میزنه:

پی اسباب و آلتی می جستم

به لطافت ابر و به قدر قدرتی آب

که صدایش کنیم باد.

پس پنجره هستی رو گشودم

فریاد زنان فریاد رسی خواندم،برای تسکین سینه سوخته از عشق در دلم که ندا امد:《صبا اینجاست》

گفتم: ای صبا

ای تنها محرم رموز قصه ها

بیا و رخ بنما.

بیا و رخ بنما بلکه شوی دلگشای دل تنگ و خسته ما.

باز گفتمش:ای صبا

ای تنها انیس و مونس دل عاشق ما

نامه ای نداری از معشوق بی وفای ما؟!

در این روزگار غریب و خاک نا آشنای رقیب

یکتا دلخوشی شب های تارم تو هستی که از ره رسی و آوری عطر عزیز.

دگر بار،برای اخر بار گفتمش:ای صبا

از برای شادی روح ما،کاش خبری آری از سرزمین دوستمان که هر چه از دوست رسد نکوست و وسلام.





مدرسهاحساس تنهایی
همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید